"چرا همش من باید برای تو قدم بردارم؟ یک بار شد تو بیای سمت من یا کاری که من دوست دارم رو انجام بدی؟ شد یه بارم تو منو درک کنی به جای اینکه فقط از من انتظار داری درکت کنم و باهات راه بیام؟
با خودت چی فکر کردی؟ شاهزاده که نیستی فقط از بقیه توقع داری که همه چی برات حی و حاضر باشه!"
توی این رابطه که یک طرف بیشتر گیرنده ست و همیشه به دنبال رفع نیازهای خودشه، معمولاً این جملات از طرف مقابل که خودش رو مامور ارضای نیازهای پارتنر یا همسرش میدونه ممکنه زیاد شنیده بشه.
در نگاه کلی و قضاوتگرایانه برچسبهای مختلفی ممکنه به این فرد اطلاق شه مثل : پارتنر خودشیفته، خودخواه، بی تفاوت به نیاز دیگری، سوءاستفادهگر و …
اما اگه اینجا بیایم از زاویه دیگهای به این فرد نگاه کنیم چی؟
بیاین برگردیم به ساختار روانی کودک تازه متولد شدهای که همیشه بدون دادنِ چیزی به مادر از او شیر، امنیت، مراقبت، آغوش و تمام بنیانهای بقا رو دریافت کرده. مادر باید برای رفع نیازهای کودک، خواستههاش رو در زمان مناسب حدس بزنه و پیشبینی کنه و به اونها پاسخ بده. پس کودک عادت کرده که صرفاً گیرنده باشه، استفاده کنه و هیچ مسئولیت یا انتظاری در قبال دیگری نداشته باشه و چون کودکه قطعاً بابتش سرزنش نمیشه.
به مرور که این کودک مراحل طبیعی رشدی رو طی میکنه و بزرگتر میشه، نه شنیدن از مادر و ناکامی رو بیشتر تجربه میکنه و این باور طبیعی نوزادگونه که من محور جهانم و همه باید در خدمتِ کامروا کردن من قدم بردارن، شکسته میشه و میفهمه دنیا و همچنین مادر ( اولین پارتنر او در ارتباط ) قسمت دارک و تیرهای هم داره که قرار نیست همیشه با او موافق باشه.
مادری که با بزرگ شدن و اجتماعیتر شدن فرزندش، نیمهی تاریک و ناکامکننده خودش رو به فرزندش نشون نداده، انگار طعم تلخ روابط و زندگی رو هیچوقت به اون نچشونده و احتمالاً فرزند این مادر همیشه از دنیا و آدمها انتظار خوبی، فداکاری و مهربانی داره. انگار در بزرگسالیش بخشی از ساختارها همچنان کودک باقی مونده و فرد نسبت به آدمهایی که باهاشون در ارتباطه همون دیدگاه و باور رو داره که از نظر خودش بسیار طبیعی و اوکیه اما طرف مقابل نمیتونه اینو هضم کنه. بنابراین این فرد مدام از نرسیدن به خواستههاش، درک نشدن نیازهاش، از دست دادن و نه شنیدنها ناکام میشه و خشم زیادی رو تجربه میکنه.
همونطور که در ابتدا دیدیم پارتنر یا همسر این فرد اون رو متوقع و گیرنده تلقی میکنه که در این مواقع اگر رگههای از "مسئولیتپذیری افراطی"، "میل به والدگری کردن برای طرف مقابل" یا به اصطلاح "جُور دیگران رو کشیدن" در شخصیت او وجود داشته باشه در رابطه با همین فرد گیرنده میمونه و مدام با او چالش میکنه. مثل چرخدندهای که دقیقاً با دندههای موافق طرف مقابل میچرخه، به طوری که انفعال یکی، سرویس دادن دیگری رو فعال نگه میداره، و سرویس دادن دیگری، انفعال فرد رو فعال نگه میداره.
خشم از دیگری، در بستر زیرین این رابطه باقی میمونه و هر از گاهی در یک موقعیت تعارض بر انگیز، جرقه میزنه و بالا میاد.
آگاهی به ریشه این مسائل واجبه، اگرچه به خودی خود به بهبود این چرخه کمک نمیکنه؛ قطعاً که بینش جدیدی به ما میده که از زاویه دیگهای به رفتارهامون در رابطه نگاه کنیم اما به تنهایی منجر به تغییر نمیشه.
به نظر میاد چیزی که کمک کننده است پذیرش بخشهای آزاردهنده خود و صحبت کردن درباره نیازهامون در رابطه است. ما هم تکههای آزاردهنده و بازی روانیهای زیادی برای طرف مقابل داریم که خودمون ممکنه بهش آگاه نباشیم یا به هر نحوی به ریشه اون رسیده باشیم. قرار نیست موضع گرفتن ما، انکار اشتباهات خودمون و توپ رو مدام تو زمین طرف مقابل انداختن، کمکی به کیفیت بهتر تعامل و به طور کلی رابطه عاطفی کنه.
چند روز پیش یه سر رفتم شهر کتاب ابن سینا و داشتم همینطوری کتابها رو نگاه میکردم که چشمم خورد به یه کاغذی که روی دیوار لیست پرفروشترین کتابهای این ماه رو نوشته بود که شاید کلاً ده تا بود. کنجکاو شدم که مردم بیشتر کدوم کتابا رو میخونن و دیدم کتاب "آدمهای سمی" صدر این لیسته!
جلد این کتاب نوشته چگونه نقش آدمهای سمی رو شناسایی، کنترل و خنثی کنیم. کاری به این ندارم که این کتاب مفیده یا نیست و یا خوندنش خوبه یا بد؛ فقط حضور این کتاب تو لیست پرفروشهای ماه برام یه زنگ هشدار بود که چقدر تمرکز صرف روی فاصله گرفتن از آدمای سمی و محافظت از خود دربرابر اونها، میتونه دلیلی بر ندیدن تکههای آزاردهنده خود و برنداشتن مسئولیت و سهم خود در روابط باشه. تو این حالت نه پذیرشی شکل میگیره نه دیالوگی که منجر به درک متقابل و بهبود چرخههای معیوب رابطه بشه.
ما ناخواسته با رفتار آزاردهنده خودمون ممکنه رفتار آزاردهنده فرد مقابل رو فعال کنیم که به نظرم از مسیر گفتگو با انداختن سلاحها و نرفتن تو جایگاه صرفاً آسیبدیده میشه با طرف مقابل دربارهش به یه آگاهی جدیدی رسید.