تولد، همیشه پر سر و صدا نیست
رابطه به مثابه یک رحم روانی که در اون مدام به دنیا میایم
اون روز صبح وقتی چشم باز کردم، حس کردم باید یه کار خاص بکنم. یه کاری که به خودم ثابت کنم امروز با بقیه روزای سال فرق داره. ولی هیچ ایدهای نداشتم. فقط بیقراریای توی بدنم حس میکردم که مدام منو وادار میکرد تو ذهنم بالا و پایین کنم که چیکار میتونم انجام بدم که امروز برام بشه یه خاطره یا یه قاب بهیادموندنی. نمیخواستم همینطوری الکی و لوس بگذره و تموم شه و دوباره بــــــــــــــــره تا سال دیگه!
اگه فقط بگذره بره، انگار یه سال دیگه هم تموم شده بدون اینکه هیچکس منو ببینه، حتی خودم.
نه که بخوام شلوغبازی دربیارم، فقط میترسم معمولی باشه. میترسم بیصدا بگذره. میترسم کسی یادش نیاد. میترسم خودمم کم کم یادم بره.
چیز عجیبیه که بعضی روزا، از تقویم توقع داری باهات مهربونتر باشه. توقع داری کاری که خودت انجام ندادی و نمیدی رو اون برات جبران کنه!
انگار میخوای خودتو بچپونی وسط یه موقعیت خاص تا به زور ازش یه چیزی بکشی بیرون؛ یه حس، یه خاطره، جبران یه چیزی که هیچوقت نداشتی یا اثبات کردن چیزی به خودت.
ولی غافل از اینکه هر چی بیشتر زور میزنی، بیشتر همه چی معمولی میمونه.
داشتم برای خودم چایی میریختم که یک آن توجهم به خودم جلب شد. دنبال یه چیزی بودم که نمیدونستم کجا باید پیداش کنم یه حس تازگی، حس تغییر، حس متولد شدن.
ما آدمها بارها متولد میشیم نه فقط از رحم مادرمون نه فقط توی بیمارستان و نه فقط تو یه تاریخ خاصی از تقویم؛ بلکه توی آغوش یه آدم، یا وسط یه گفتوگو، یا توی یه سکوت سنگینی که کسی بی منت کنارمون میمونه.
شاید توی مواجهه با یه واقعیت ساده درمورد خودمون که قبلاً توان نگاه کردن بهش رو نداشتیم.
مثل شبی که بعد از یه دعوای تکراری و خسته کننده آروم بهم گفت: «من نمیخوام تورو قانع کنم فقط میخوام بفهمم چی داره انقدر اذیتت میکنه که اینطوری رفتار میکنی؟» همونجا، یه چیزی تو دلم ریخت پایین. نه بخاطر اینکه دعوا تموم شده بود، چون فهمیدم کسی این وسط دنبال برنده شدن نبود، دنبال درک احساس من بود.
یا مثل وقتی که صمیمی ترین دوستم بهم گفت به نظر من تو هنوز نمیدونی خودتم بار اولیه که زندگی میکنی و چقدر حق داری که بلد نباشی تو این موقعیت چیکار کنی! اون لحظه یه چیزی توی تمام تنم حس کردم که از جنس تایید و تشویق نبود اما بعد از شنیدنش سبُک شدم شبیه آدمایی که بعد از چند سال نشنیدن براشون سمعک میذارن، همون تجربه بکر و دست اول احساس کردن برای اولین بار!
و حتی مثل اون روز توی کتابفروشیای که همیشه میرفتم تنها بین قفسههای کتاب گریهم گرفت، چون یه جمله تو یه کتاب مستقیم زد به زخمی که سالها توی دلم مونده بود.
هیچکس نبود، ولی من اونجا متولد شدم.
تولد، همیشه پر سر و صدا نیست. بعضی تولدها صدا ندارن، نور ندارن، کیک و بادکنک ندارن، ولی اساسی از درون تکونت میدن چون نمیذارن دروغهای هرسال رو دوباره روبانپیچ به خودت هدیه بدی.
جشن گرفتن تولد از بیرون شبیه یه بهونهای برای جمع شدن و خندیدن و عکس گرفتنه اما از درون مثل یه ایست بازرسی میمونه که یه لحظه تمام سال رو اسکن میکنی و این سوالا میاد سراغت که :
الان که یه سال دیگه گذشته، واقعاً کجام؟
چقدر دیده شدم؟ چقدر بودم؟ چقدر خودم بودم؟
امسال اصلاً کسی منو دید؟ اصلاً حضورم مهم بود؟
حالا جدی من واقعاً کِی به دنیا اومدم؟
شاید اگه از ما بپرسن "کِی به دنیا اومدی؟" باید فکر کنیم، نه به عدد شناسنامه، به لحظاتی که دیده شدیم، فهمیده شدیم یا خودمون رو بخشیدیم.
ما توی رابطههایی متولد میشیم که بهمون اجازه میدن سکوت کنیم، بدون اینکه قضاوت شیم.
توی آغوشهایی که بعد از گفتن «نمیدونم» سفتتر میشن، نه شلتر.
توی سوالهایی که جواب مشخص و تکلیفمشخصکن ندارن ولی کسی هنوزم مشتاق شنیدن اونهاست.
توی دیده شدنهایی که نیاز به ثابت کردن خود ندارن.
توی سکوتهایی که به بی علاقه بودن و "تو هم که خودتم نمیدونی چی میخوای" تعبیر نمیشن.
کِلمنتاین توی فیلم "Eternal Sunshine of the Spotless Mind" به جوئل میگه: «من فقط میخوام یکی کنارم باشه که وقتی ساکتم، فکر نکنه حوصلهشو ندارم.»
گاهی تولد روانی وقتی اتفاق میافته که تو اجازه میدی یه احساس کامل بیاد بالا، بدون سانسور، بدون اصلاح، بدون اینکه خودت و دیگران رو بابتش توجیه کنی.
شبی که اجازه میدی دلت تنگ شه و بهجای سرزنش خودت یا عجله برای بهتر کردن حالت، فقط میپذیری که دلتنگی.
وقتی جرأت میکنی از دلخوریات حرف بزنی و بگی: «من بلد نیستم چطوری باید باهات حرف بزنم» و طرف مقابل نمیخواد تو رو اصلاح کنه، فقط تورو میشنوه.
وقتی یه نفر اشکهات رو خاموش نمیکنه، فقط کنارت همدلانه ساکت میشینه تا خودتو خالی کنی.
وقتی اجازه داری "نابالغ، ترسو، خسته و بیجواب" باشی و طرفت ازت دور نشه.
اون لحظهها، خود تولدن.
گاهی فکر میکنم ما آدمها تو رابطههامون به دنیا میایم.
رابطه مثل یه رَحِم روانی عمل میکنه که ما تو دل موقعیتها داریم درونش بازتولید میشیم. اما قطعاً این تولد هم درد داره. همونطور که نوزاد زمان دنیا اومدن گریه میکنه، ما هم تو رابطهای که برای اولین بار توش "خود الآنمون" شدیم، یهبار حسابی گریه کردیم.
رابطهی سالم، جاییه که اون جریان دو نفره، اجازهی بازسازی به آدم میده.
یعنی اگه با تو باشم، بتونم نسخه ای از خودم رو به دنیا بیارم که بیرون از رابطه توان ساختنش رو نداشتم.
و اگه این اتفاق نیفته، رابطه تبدیل میشه به یه رحم با جنین نارس.
جایی که ما توش گیر میکنیم، متولد نمیشیم.
لحظههایی که تو یه رابطه احساس امنیت، شنیده شدن، پذیرفته شدن و فهمیده شدن تجربه میکنیم، لحظاتی هستن که ساختارهای روانیمون رشد میکنن، ترمیم میشن یا حتی از نو شکل میگیرن و مغز ما واکنش مشابهی با موقعیتهای تولد دوباره تجربه میکنه که بهش میگن نقطه عطف تحول روانی!
امروز تولد منه!
و من به خودم گفتم اگه قرار باشه یه آرزو کنم، اون اینه که توی روابطم به خودم فرصت بدم تا خودِ واقعیم باشم. نه اون نسخهی شستهرفتهای که همه دوسش دارن و تاییدش میکنن، نه اونی که ضعفهاشو پنهان میکنه و نه اونی که نیازهاشو بیان نمیکنه و احساساتش رو نمیشناسه.
فقط خودم.
و اگر یه روز تو هم دیدی تولدت ساکت و بی سر و صدا بود،
بدون شاید وقتشه که تولد رو نه توی شمع و کیک و بادکنک و ریسه،
بلکه تو یه گفتگوی عمیق با خودت، دوباره معنی کنی.
و وقتی روبروی خودت نشستی و با یه لیوان چای سنگهاتو با خودت واکندی ، تولدت مبارک میشه.
پس اگه یه روزی، یه جایی بی صدا بدون اینکه کسی کنارت باشه به دنیا اومدی و به یه فهم جدیدی از خودت رسیدی، تولدت مبارک!