میگفت هیچکس تفنگ روی شقیقه من نذاشته بود که به زور وارد رابطه با این آدم بشم، من خودم خواستم. رفتارهایی دیدم که برام قشنگ بود، حسهایی رو تجربه کردم که برام جدید بود، نگاههایی که بهم حسِ بودن و ارزشمندی میداد، تو یک کلام، از خودم خیلی پیش اون آدم خوشم میومد. انگار نقطه ضعفها و نقصهام دیده نمیشد، انگار داشتم تازه کشف میکردم که من چقدر خوب و دوستداشتنیام و در کل اعتماد به نفس بالاتری پیدا کرده بودم. اما خب میفهمم اول رابطه همیشه همه چیز قشنگه، هنوز خیلی رفتارا با ملاحظه تره و یه چیزایی رعایت میشه، خیلی چیزا رو درباره اون آدم نمیدونی و داری کشف میکنی، هنوز خیلی گوگولی با چیزایی که برات ناخوشاینده برخورد میکنی و مواظب نگرش طرف مقابل نسبت به خودتی. هنوز نمیتونی راحت خود واقعیت رو بروز بدی چون ممکنه تکههایی از تو برای اون فرد پذیرفته نباشه و نگران میشی که نکنه از دستش بدی. ولی مثل همه روابط وقتی چند سال میگذره به خودت میای میبینی همون آدمی که اوایل رابطه قند توی دلت آب میشد وقتی باهاش حرف میزدی کم کم تبدیل شده به کسی که وسط تمام نادیده گرفتنهاش، وسط تمام آسیبهایی که بهت میزنه، وسط همه زخم زبونها و بی اعتبار کردنها به زور دنبال یه نمونه مهربونی، تایید یا جمله محبت آمیز ازش میگردی که دلت رو بهش خوش کنی.
اون لبخند وسط دعوا یا اون یه لحظه توجه میون اون همه بی توجهی تنها دلیلی میشه که مدام به خودت بگی این رابطه هنوز نفس میکشه. میشه تنها مدرکی که قلاب تورو به این رابطه وصل کرده با اینکه ته دلت میدونی یه جای این رابطه میلنگه، میدونی تحقیر شدن و بی احترامیهایی که میبینی عادی نیست، حقت نیست ولی ذهنت اینطوری تربیت شده که اون یه ذره محبت لای تحقیرها رو واقعی و از ته دل بدونی… تو یاد گرفتی به کم قانع باشی. اونجایی که پدر یا مادر انتقادگر و اذیتکنندهای داشتی که یه جاهایی بین سلطهگریهاش بهت حال میداد و یهو یه کار خفن برات میکرد یا توی ده بار ضربه زدن بهت یک بار بهت بها میداد همون چه دستاورد بزرگی برات بود، نه؟
ما الگوهای بودن توی رابطهمون رو از الگوهای رابطه با والدینمون یا مراقبینی که حکم مادر یا پدر رو برامون داشتن برمیداریم.
شنیدی بعضیا میگن "من دوستت دارم که باهات کلکل میکنم؟" یا "من هرکیو بیشتر دوست دارم بیشتر اذیتش میکنم؟" اینا همه نشون دهنده همون الگوی معیوبه که والد تمام رفتارهای بدش رو با جمله چون برام مهمی، چون بهت اهمیت میدم، چون دوستت دارم، توجیه میکرده.
الان چه اتفاقی می افته؟ فرد توی رابطه سالم که برپایه ی احترام، محبت و آرامش باشه دَووم نمیاره و فکر میکنه این محبت جعلیه! حس میکنه محبتی واقعی و خالصانه ست که از وسط سلطهگری، کلکل و دعوا، بی احترامی و تحقیر بیاد بیرون. اون عشق و احترام بی قید و شرط براش ناآشنا و غیرقابل باوره. همون "خوبه" کوچیکی که از بابا یا مامانش حکم مدال طلا رو داشته، الان هم شنیدن همون حد از فردی که پر از سکوت و بی تفاوتی یا تنش و پرخاش بوده براش دستاورده و عشق واقعی تلقی میشه یعنی زخم و مرهم باهم. اینطوری وقتی یکی "کم اذیت میکنه" خوبه نه کسی که کلاً اذیت نمیکنه!
علاوه بر تکرار ناخودآگاه الگوی رابطه مون با پدر یا مادر، ما برای کم کردن درد ناشی از یک رابطه تنشزا شروع به "عقلانی سازیِ درد" میکنیم. مثلاً : خب اونم گذشته سختی داشته، خب شاید اگه من فلان کار رو نمیکردم با من اینطور رفتار نمیکرد، گرفتاریای که الان توی زندگیش داره رو هرکس دیگهای داشت همین مدلی برخورد میکرد … اینا همش حرفهاییه که صرفاً به خودمون میگیم که الکی خودمون رو آروم کنیم و نپذیریم که این رابطه ناسالمه. چرا نمیپذیریم؟
یه جایی ممکنه دل ما هنوزم برای اون "منِ اوایل رابطه" میتپه نه برای این فرد. به تصویر زیبایی که از خودمون داشتیم و این تصویر الان دیگه وجود نداره اما انگار یه امید واهی همیشگی برای برگشت اون فضا هنوز در ما هست.
وقتی همزمان هم محبت میگیری هم تحقیر، ذهنت دچار تضاد میشه. بعد برای اینکه این تضاد رو حل کنه، مجبورت میکنه بخش بد رو کوچیکتر ببینی. این تضاد باعث میشه آدمها سالها در رابطهی آسیبزا بمونن، چون ذهنشون نمیتونه همزمان بپذیره که طرف هم "دوستت داره" و هم "بهت آسیب میزنه."
خیلیها فکر میکنن رابطه سالم با کسی که امن و قابل اعتماده، کسلکنندهست. در حالی که اون هیجانی که قبلاً تجربه کردن، بیشتر یه اضطراب مخرب، ترس از طرد شدن و پذیرفته نشدن در عین تلاش برای اثبات همیشگی خود به طرف مقابل بوده.
گاهی پای بدن وسط میاد. بدن زودتر از هرچیزی آسیب رو تشخیص میده. تپش قلب، بی قراری، یه درد عصبی همیشه در مجاورت یا تماس با فرد مقابل وقتی ذهن داره پافشاری میکنه که اون دوستم داره. گرفتن رد این حس بدنی میتونه ما رو به آگاهی ذهنی جدیدتری برسونه.
وقتشه از خودت بپرسی آیا من واقعا این آدم رو دوست دارم و دلم میخواد باهاش صمیمی بمونم یا من دارم داستان نیمه تمامی که در یک رابطه قدیمی داشتم رو با این آدم بازنویسی میکنم تا سرنوشت قشنگ تری داشته باشه؟ آیا میخوام ثابت کنم این بار مغلوب و قربانی رابطه من نخواهم بود؟
ما ممکنه رابطهمونو عوض کنیم، ولی ساختار روانیمون همونه. دوباره یه آدم با همون ویژگیهای مخفی پیدا میکنیم، دوباره بازی تکرار میشه. چون آدمها عوض میشن ولی زخمها همونن. اگه نفهمم چرا با اون آدم موندم، احتمال داره دوباره تو رابطهی بعدی همون فیلمو بازی کنم ولی این بار با بازیگرای جدید.
چند پیشنهاد:
فارغ از مواردی که در رابطه تجربه کردی یا میکنی، لیستی از مواردی بنویس که به نظرت در یک رابطه سالم باید وجود داشته باشه؟ تو مرحله بعدی ببین چیزهایی که درون لیست هست و تو تجربه نمیکنی، واقعا برات بی اهمیت بودن یا عادت کردی که نباشن و بلد نبودی از طرف مقابلت بخوای؟
به محبتهایی که بعد از یک موقعیت تحقیر یا تنش بهت شده فکر کن. سعی کن ببینی توجه به اون محبتها باعث شده چه آسیبهایی رو پشتش نادیده بگیری؟
گاهی رابطهای که توش موندیم، به قیمت تکهتکه کردن صدای خودمونه. از یه جایی به بعد دروغ نمیگیم ولی دیگه حقیقت رو هم نمیگیم، آرزوهامونو سانسور میکنیم، حتی نیازهامونو فراموش میکنیم. لیستی از چیزهایی که دیگه نمیگی تهیه کن. ببین توی کدوم رابطهها، این سکوت بیشتر شده.
اگه بی قید و شرط مهربونی و محبت دریافت میکنی و به واقعی بودنش شک میکنی، یه لحظه مکث کن و فکر کن این شک از کجا میاد؟ چه رفتارهای سالمی تورو معذب میکنه یا سیگنال خطر بهت میده؟ شاید وقت اون رسیده که تعریف جدیدی از امنیت در رابطه برای خودت بسازی.
ببین که آیا در رابطههات بیشتر داری "ثابت میکنی" یا "ابراز میکنی" اگه همیشه داری خودتو اثبات میکنی(وفاداری، لیاقت، ارزشمندی)، اون رابطه مدام داره ازت امتحان میگیره و اینطوری تو هیچوقت نمیتونی احساس واقعی خودت رو بشناسی.
دوره ویدئویی مستر کلاس گفتوگو را از دست ندهید.
من آدم کامنت گذاشتن نیستم زیاد ولی این پست یجورایی click کرد و بیشتر از پست های قبلی به دل نشست
Damn ✨👌