تا حالا نشده بود که نیمه شب بلاگم را بروز کنم. حداقل بخاطر ندارم که این اتفاق افتاده باشه. اما الان دقیقا ساعت 1:13 صبح شده که دارم می نویسم. بی خوابی عجیبی اومده سراغم. به نظرم میاد که می تونم روزها بدون اینکه پلک روهم بزارم، بیدار بمونم.
همینطور که توی تخت از این رو به اون رو می شدم، دستم رفت به سمت iPod که کنار تخت گذاشته بودمش و روشنش کردم. یکدفعه یاد کودکی و نوجوانی افتادم. اون زمانها واکمن مثلا پورتابل ترین ابزاری بود که میشد در اختیار داشت. من که همیشه به موسیقی علاقه داشتم، یکی از آرزوهام این بود که بتونم تعداد نامحدودی آهنگ روی این واکمن داشته باشم و بتونم سریع برم سراغ آهنگهای مختلف. حالا این اتفاق دیگه آرزو نیست بلکه یک امکان بدیهی و طبیعی است. روی همین iPod نانو تعداد زیادی آهنگ و پادکست دارم که هر لحظه اراده کنم می توانم هرکدام را که بخواهم گوش کنم.
تو همین بی خوابی یادم اومد که مدت هاست که درگیر مسائل کاری هستم. مثلا خیلی وقته که داستانی از ریموند کارور نخوندم. یا مثلا سرغ داستانهای کوتاه ایتالو کالوینو نرفتم. یا کتابهای این آقای رولان بارت رو ورق نزدم. یه زمانی شعرهای رسول یونان و سایه خیلی جواب می داد. الان ولی نمی دونم کجای کتابخونه ام هستند.
حدود سال 81 بود که رفتم در کلاسهای داستان نویسی شهریار مندنی پور ثبت نام کردم. چه فضای عجیبی بود برای من که همه چیزی که از ادبیات می دانستم، داستانهایی بود که خوانده بودم. با کالوینو در کلاسهای مندنی پور آشنا شدم. همان موقع کسانی بودند که از کالوینو گذشته بودند و راجع به ادبیات پست مدرن بحثهای عمیقی می کردند و من اصلا سر در نمی آوردم. بعد کار رسید به نمایشنامه نویسی. هنوز طرح های نمایشنامه هام را دارم. یکی دو تاییش تحت تاثیر فضای جنگ بود. یکی برگرفته از داستان زنی که هر روز راس ساعت شش صبح می آمد از گارسیا مارکز. یکسری مونولوگ هم بود. واگویه هایی در شرایط مختلف.
اولین بار که در سالن تئاتر بودم را فراموش نمی کنم. تئاتر سعادت لرزان مردمان ... بقیه اش را فراموش کردم. حس عجیبی داشتم. وقتی بازیگر فریاد می زد انگار من همان وسط صحنه نشسته بودم. تجربه جالبی بود. انگار یک سطح لطیف و خنک را لمس کرده باشی. برای من چنین حسی داشت. بعد از اینکه تئاتر رفتن عادت شد، پشت صحنه آن برایم جای کنجکاوی داشت. اینکه این نمایش چطور شکل می گیره؟ اصلا این بازیگر چطور آدمیه؟ کارگردان چی کار کرده؟ این سوالها در سینما برای آدم پیش نمی آید چون هیچوقت فکر نمی کنی که اگر دستت را دراز کنی می توانی یقه بازیگر که روبرویت ایستاده را بگیری.
هنوز هم یکی از بهترین تئاترهایی که دیدم به نظرم در مصر برف نمی بارد نوشته چرمشیر و کارگردانی علی رفیعی بود. حسن معجونی نقش فرشته را بازی می کرد، مائده طهماسبی زلیخا بود و سیامک صفری فوتیفر. چه حس عجیبی داشت این نمایش. در کلمه کلمه اش احساس خرج شده بود. فوتیفر: اینها پرند زلیخا جان! آنکه من می گویم نامش برف است. سرد است و سپید. از آسمان می بارد. انگار پرها را مشت مشت به هوا پرتاب کرده باشی و دوباره به سر و رویت بریزند. مایه شادی بچه هاست این برف. کاش ما هم یکی داشتیم. بچه را می گویم، وگرنه در مصر که برف نمی بارد.
دوران نوجوانی آدم حس و حال عجیبی داره. مثلا من از این Bon Jovi خیلی خوشم میامد. حس غریبی داشت موسیقی اش برام. اولین بار تو زمستون آهنگهاش رو شنیدم. هنوز هم وقتی هوا گرمه نمی تونم آهنگهاش رو گوش کنم. یک آلبوم داشت به اسم These days. من این آلبوم رو با عکس واقعی و دفترچه CD داشتم. اونوقتا این موضوع خیلی ارزش داشت که مثلا یک آلبوم اورجینال داشته باشی. تو این آلبوم یک آهنگ بود با عنوان My guitarLies Bleeding in My Arms. این آهنگ برای من معنی خود زمستون را داشت. اگر اشتباه نکنم، اونوقتها همین موقع سال که میشد دیگه حداقل باید آستین بلند می پوشیدیم. حالا که کسی به روی خودش نمیاره پاییز هم داره نصف میشه. من آستین بلند می پوشم که روی هوا کم بشه، اما انگار نه انگار. ما باور کردیم پاییز اومده اما خود هوا انگار نه انگار.
از اینکه چیز های مختلف را به هم بچسبانم و یک چیز جدید درست کنم لذت می بردم. فکر می کنم هنوز هم همینطور است. همین بوده که محبوب ترین بازی کودکی ام لگو بوده. هرچقدر بزرگتر می شدم سایز لگوها کوچکتر می شد. حالا هم وقتی از این چیزایی که ترکیب چیزای مختلفه می بینم هیجان زده می شم. مثلا کلاژ. از چسباندن تصاویر و نوشته ها روی بوم و روی سطوح مختلف لذت می برم. آن وقتها که کامپیوتر نداشتم و اصولا داشتن کامپیوتر به این سادگی نبود، من با رویای کامپیوتر زندگی می کردم. مجله علم الکترونیک آن زمان را می گرفتم و عکسهای کامپیوترها، لوگوها و نوشته ها را جدا می کردم و روی کاغذ رسم های آن زمان می چسباندم و کلاژ درست می کردم. مدتها تمام دیوارهای اتاقم پر از همین کلاژها بود.
ساعت شده 1:48 من هنوز بی خوابم. iPod همینطور داره می خونه و من هیچ آرزویی ندارم برای اینکه دستگاهی که همیشه می خواستم اختراع شده. من می تونم در نیمه شب به موسیقی دلخواهم گوش بدم و کلاژهای ذهنی ام را بسازم.