روز معلم و مجسمه رستم
امسال برای اولین بار، دیگران روز معلم رو به من تبریک میگن. راستش خوشحالی خودم رو نمیتونم از این بابت پنهان کنم و اعتراف میکنم هرگز به این
امسال برای اولین بار، دیگران روز معلم رو به من تبریک میگن. راستش خوشحالی خودم رو نمیتونم از این بابت پنهان کنم و اعتراف میکنم هرگز به این موضوع فکر نمیکردم که یک روزی بهعنوان معلم شناخته بشم. اما حالا داره این اتفاق میافته و من بهاین موضوع افتخار میکنم. اسم روز معلم که میاد بیدرنگ یاد خاطرهای از سوم دبستانم میافتم که فکر کردم بد نیست اینجا تعریف کنم.
سوم دبستان که بودم یک خانم معلم داشتیم که بداخلاق بود. حداقل جز معلمهایی بود که من از بودن سرکلاسش احساس خوبی نداشتم. فضای کلاس خشک بود و رسمی و بیروح. در این سال من افت درسی داشتم و هرچقدر هم که سعی میکردم درس بخوانم اما انگار هیچچیز خوب پیش نمیرفت. از شما چه پنهان که رابطه خوبی هم با این معلم نداشتم و انگار که این خانم معلم هم انگشت اشارهاش هر روز برای درس پرسیدن مستقیم به سمت من نشانه میرفت. خلاصه که روزگار خوشی نبود.
روز معلم که شد من با خودم فکر کردم که باید یک هدیه خوب بخرم و این رابطه ناخوشایند را تمام کنم. بههمین دلیل مستقیم رفتم سراغ مغازه چسبیده به مدرسه که نزدیکیهای روز معلم که میشد پر بود از هدایای مناسب برای معلمها. در ویترین چشم گرداندم و مجسمهای را دیدم که بهنسبت بزرگ بود. مجسمه یک مرد قوی هیکل با یک کلاهخود شاخدار روی سرش، ریش بلند، سینه ستبر و شمشیر در دست. نمیدانم به چه دلیل، شاید بهخاطر اندازهاش بود که تصمیم گرفتم همین مجسمه را بهعنوان هدیه برای خانم معلم بخرم. یادم هست که وزن مجسمه برای من 9 ساله اینقدر سنگین بود که تا خانه به سختی آوردمش و فردا هم تمام آن مسیر را دوباره تا مدرسه طی کردم.
بعد از ایستادن در آن صفهای کذایی صبحگاهی و احتمالا دیدن مراسم خاصی برای روز معلم (که از آن چیزی بهخاطر ندارم) وارد کلاس شدیم و همکلاسیها - مثل فرستادگانی از شهرهای مختلف بهخدمت پادشاه - یکبهیک هدایای خود را تقدیم میکردند. نوبت من که شد با غرور تمام، جعبه بزرگ و سنگین مجسمه را برداشتم و بهسمت معلم حرکت کردم. احتمالا در این حرکت من از راهروی وسط کلاس به سمت میز معلم، چشمان همکلاسیها هم به شکل علامت سوال شده بود.
خلاصه جعبه را روی میز معلم گذاشتم و اولین جملهای که شنیدم این بود که: "چقدر بزرگه!" من هم خوشحال امیدوار بودم که از فردا این انگشت اشاره به سمت من نشانه نخواهد رفت. به معلم نگاه میکردم و لبخند میزدم. خانم معلم جعبه را باز کرد، دستش را داخل برد و از شاخ رستم گرفت و مجسمه را بیرون کشید. همین که چهره مجسمه را دید، چهرهاش عوض شد. برافروخته شد و داد زد: "این چیه خریدی؟ اینو من بذارم تو خونه شب ببینم که از ترس سکته میکنم. بردار ببرش!"
من حسابی کنف شده بودم و با ناراحتی وصف نشدنی، مجسمه را بعد از پایان کلاس کشان کشان به خانه بردم و انداختمش گوشه حیات و آنقدر آنجا ماند تا شکست و سرنوشت رستم دستان رسید به سطل آشغال. و البته رابطه من هم با آن معلم، یا رابطه آن خانم معلم با من هم هرگز خوب نشد و انگشت اشارهاش کماکان به سمت من نشانه میرفت و من با مشقت فراوان آن سال تحصیلی را تمام کردم.
پینوشت: نمیدونم باید بگم این خاطره خوب بود یا بد. اما حتما تاثیرش برای من اینقدر عمیق بوده که وقتی به روز معلم فکر میکنم، از بین خاطرههای احتمالی دیگر، تنها این یکی به ذهنم میآید. البته الان که فکر میکنم میبینم مجسمه چهره احتمالا ترسناکی هم داشته. چیزی شبیه همین تصویر در متن. نتیچهگیری از این خاطره بهعهده خود شما.