این نوشته بخشی از کتاب مرورگر است.
به فوتبال علاقهی زیادی دارم. برای آدمی مثل من که همیشه ذهنش درگیر موضوعی هست، بعضی کارها حکم رهایی از زنجیره افکار را دارد. حالا اگر درونگرا باشی و پتانسیل در خود غور کردنات زیاد باشد، نیاز داری تا هر از گاهی آن هیجان خفه شدهی درون خودت را بیرون بریزی.
تماشای فوتبال برای من همان موقعیت تخلیه هیجانات است. میتوانم داد بزنم، مشت بکوبم، بد و بیراه بگویم و حتی مدتی پس از پایان مسابقه با آن حس و حال هیجانی ادامه بدهم. به همین دلیل است که معمولا مسابقات فوتبال را از دست نمیدهم و همیشه کارهایم را طوری برنامهریزی میکنم که امکان از دست دادن تماشای مسابقات در حداقل باشد.
کودک که بودم، پدرم که فوتبال تماشا میکرد، میشنیدم گزارشگر میگوید: پروین! حالا پروین پاس میده! پروین شوت میکنه! پروین، پروین، پروین. و من همیشه در این تناقض بودم که چرا یک نفر در زمین فوتبال اسمش باید پروین باشد!
اولین تجربهی تماشای جدی مسابقات فوتبال من برمیگردد به جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا. یکروز پدرم گفت که جام جهانی تا چند روز دیگر شروع میشود و یک ویژهنامه هم خریده بود که نام تمام تیمها، عکسهای رنگی، اطلاعات بازیکنها، جدول و زمان مسابقات و هر آنچه که برای دنبال کردن مسابقات لازم بود را در آن داشت.
هر شب با پدرم مینشستیم به دیدن مسابقات. بازیها که به نیمهشب کشیده میشد در برابر هجوم خواب مقاومت میکردم و سعی میکردم تا انتهای مسابقه بیدار بمانم و چیزی را از دست ندهم. فردای روز مسابقه هم نتایج و امتیازات را در جدولهای ویژهنامه ثبت میکردیم و پیشبینی میکردیم کدام تیمها ممکن است به دور بعدی صعود کنند. این سرخوشی ناشی از تماشای فوتبال، حس نزدیکی به پدر و داشتن یک علاقهی مشترک با او که شاید یک تقلید پسر از پدر بوده باشد باعث شد تا تماشای فوتبال بخش مهمی از اوقات فراغت من بشود. اوقات فراغتی که میتواند اولویت بالایی نسبت به هر کار مهمی پیدا کند.
در همان شبهای تماشای جام جهانی ۱۹۹۰، نیمههای شب مشغول تماشای بازی برزیل و کاستاریکا بودیم. در آن دوره طرفدار تیم آلمان بودم و با بیمیلی این بازی را تماشا میکردم. در حین بازی احساس کردم خانه تکان میخورد، تجربهی عجیبی بود. پدرم با آرامش ویژهای که هنوز بعد از سالها با جزییات بهخاطرش دارم، بدون اینکه اثری از نگرانی در صورتش دیده شود، یا رگهای از ترس در صدایش پدیدار شود به من گفت: امیر! بابا زلزله اومده. نترس. برو از خونه بیرون تا من مامان و رامین رو با خودم بیارم.
در مقابل این گفتگوی با اطمینان و حتی مهربانانه که حسی از حمایت و توجه داشت، چارهای جز اطاعت نداشتم. به کوچه دویدم و دقیقهای بعد پدر، مادر و برادرم به من پیوستند. به اطراف خودم که نگاه کردم، بیشتر مردم توی کوچه بودند.
خاطرهی تجربهی اولین زلزلهی زندگی من که زلزلهی رودبار و منجیل بود با تجربهی فوتبال گره خورد. به همین دلیل نام جام جهانی که میآید، حتی حالا که سالیان زیادی از آن ماجرا گذشته، تصویر زلزله و در ادامهی آن صدای مطمئن پدرم در ذهنم مثل یک فیلم تمام رنگی مرور میشود.
فوتبال بهاندازهی روزهای زندگی ادامه دارد. از همان جام جهانی ۱۹۹۰ همیشه در این آرزو بودم که روزی بازی ایران را هم در جام جهانی ببینم. این اتفاق ۸ سال بعد رخ داد. زمانی که به سن دبیرستان رسیده بودم. روز بازی مشهور با استرالیا، شهر حال و هوای خاصی داشت. مدرسهی ما را زودتر تعطیل کردند که به تماشای بازی برسیم. همهجا صحبت از این بازی بود. خیلیها هم شک داشتند که ممکن باشد زور ایران به استرالیا برسد. با همهی آن اتفاقهای عجیب و غریب ایران به جام جهانی صعود کرد.
بعد از بازی صدای تلفن قطع نمیشد. همه تماس میگرفتند که بردیم و رفتیم جام جهانی. من موقع بازی اینقدر فریاد کشیده بودم که صدایم گرفته بود. در آن دوره هیچکس تجربهای از شادی خیابانی نداشت. بهشکلی غریزی احساس کردم از شدت خوشحالی نمیتوانم خانه بمانم. باید بیرون میزدم که زدم. به خیابان ستارخان که رسیدم دیدم انگار آدمهای زیادی مثل من فکر کردهاند. خیابان بینهایت شلوغ بود. صدای بوق ماشینها، صدای فریاد مردم که داد میزدند ایران، صورتهای خندان. رقصیدن مردم وسط خیابان. همهی اینها تصویری عجیب از شهر و کشوری بود که در آن بزرگ شده بودم.
گاهی فکر میکنم در روز پیروزی بر استرالیا، شهرهای ایران و ایرانیها چندساعتی به یک آرمانشهر تبدیل شدند.[ User , 3/25/1396 AP, 02:12] خیابانهایی که چندساعتی دیگر تنگ نبودند. مردمی که اخم نکرده بودند. کسی نه بهخاطر صدا و نه بهخاطر بند آمدن راه اعتراض نمیکرد. همه بهشکلی به یکدیگر نگاه میکردند که انگار با هم آشنایی عمیق دارند. این شادی مشترک، حس افتخار جمعی را در همه ایجاد کرده بود که باعث شده بود بدون گفتن کلمهای حال و هوای طرف مقابلت را درک کنی. آن ساعتهای دوست داشتنی یک معنای جدید به مردم داده بود. همه از چارچوب عادتهای خود بیرون زده بودند. حتی عادت برخورد با تجمعات بدون مجوز هم از طرف دستگاههای دولتی ترک شده بود. شهرهای این کشور در چند ساعت در بیقانونی منظمی سیر میکردند که همه با آن شاد بودند.
این اتفاق در صعودهای دیگر هم رخ داد. فوتبال در لحظههای حساس خودش، در همان زمانها که ما را به اوج هیجان و استرس میرساند، در همان گلهای دقایق آخر، به ما دلیلی مشترک برای شاد بودن میدهد. فوتبال با سوت پایان بازی، ما را میکشاند به خیابان تا یکدیگر را نه غریبه ببینیم که حتی دست در گردن هم بیاندازیم و شادی کنیم. این موقعیت برای مردمی که تجربههای جمعی شاد کمی را تجربه میکنند، فرار چندساعته به یک آرمانشهری است که در آن میتوانند خودشان باشند. آنها میتوانند فرای باور و اعتقاد و جناحبندی سیاسی و طبقهی اجتماعی با هم یکی شوند. آنها میتوانند وسط خیابانهایی که مثل آدمهای اتوکشیده خشک و رسمی است، فریاد بکشند بدون اینکه دیوانه خطاب شوند. میتوانند میزان شدت صدای شهر را به چندین دسیبل بالاتر ارتقا دهند بدون اینکه برچسب آلودگی صوتی به شهر بخورد. در این ساعتها، شهر و تجربهی زندگی شهری در یک مسیر هماهنگ با هم پیش میروند. شهر چیزی مخالف شیوهی زندگی نیست. شهر جایی نیست که حسرت زندگی میان دار و درخت و آرامش را بیدار کند. بلکه شهر با همان فرم خیابانها و بلوارهایش، با حجم جمعیتش، بهترین مکان برای شادی جمعی میشود.
جامجهانی برای من یادآور خیلی چیزهاست. هر جام جهانی که شروع میشود به این فکر میکنم که چهار سال بعد کجا هستم و مشغول به چه کاری. عدد سنم را میشمرم. از ده سالگی شروع کردهام و در زمان نوشتن این مطلب به ۳۸ رسیدهام. در هر مقطع جام جهانی تا جام جهانی بعدی همواره اتفاقهایی برایم رخ میدهد که زندگیام را دستخوش تغییرات بزرگ میکند.
گاهی زندگی میشود مثل گل امیدوار کنندهی خداداد عزیزی. مثل همان ناباوری صعود. مثل تصمیمی مشکوک که آدم را میان شدن و نشدن نگه میدارد. وقتی توپ به تیر دروازهی تیمات میخورد، همان موقع است که در زندگی احساس میکنی خوششانسترین آدم روی زمین هستی. وقتی یک گل ناباورانه زده میشود مثل همان موقعهایی است که به خودت میگویی بالاخره حقم را گرفتم.
گاهی هم زندگی میشود مثل گلی که در بازی ایران و آرژانتین، مسی، ناباورانه از پشت هجده توپ را گذاشت گوشه دروازه. همان پنالتی که بهنفع ایران گرفته نشد شبیه مواقعی است که تلاشهایت به نتیجه نمیرسد. شبیه سنگهایی است که سر راهت قرار میگیرند. شبیه آب یخی است که انتظار نداری رویت ریخته شود. تو خوب بازی کردهای و انتظار داشتهای که همهچیز خوب پیش برود که نرفته. بازی را میبازی. به خودت دلداری میدهی که در عوض خوب بازی کردم. اما چه کسی انکار میکند که شکست پس از خوب بازی کردن دردناکتر از شکستی است که نتیجهی کمگذاشتن برای آن کار است.[ User , 3/25/1396 AP, 02:16] خیلی وقتها آدم میداند که حقش شکست خوردن است. خودش حتی از قبل شکستاش را پیشبینی میکند. برای چنین شکستهایی بالاخره آدم با خودش کنار میآید. اما وقتی تمام توانت را میگذاری و باز شکست میخوری، انگار لیونل مسی در یک ناغافلی محض توپ را گوشهی دروازهات گذاشته.
خیلیها میگویند فوتبال عین زندگی است. من عقیده دارم فوتبال نتیجهی تجربهی زندگی است. ما با هر پاس، با هر شوت و با هر سوت، وسط زمین زندگی، لحظهها را تجربه میکنیم.