پس از سالها دوباره فیلم بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهارساخته کیم کی دوک را دیدم. چیزی از فیلم خاطرم نبود. فقط یادم بود داستان فیلم در معبدی وسط یک دریاچه پیش میرود. یادم بود آن زمان که فیلم را دیده بودم بهشدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم و برایم شده بود یکی از فیلمهای ماندگار. بعضی چیزها و اتفاقات هست که در آدم اثر میگذارد اما دقیقا نمیتوانی بگویی چه اثری. این فیلم هم از آن دسته چیزها بود. اثری در من داشته اما بعد از گذشت سالها حتی داستانش را هم بهخاطر نداشتم.
بههمین دلیل وقتی فیلم شروع شد در موقعیت یک تماشاگر تازه با فیلم روبرو شده بودم. با همان کنجکاوی ناب که وقتی با چیزی نو روبرو میشوی. در ذن بودیسم کلمهای وجود دارد به اسم Shoshin که به معنی ذهن مبتدی است. این مفهوم یعنی روبرو شدن با وقایع بهشکل گشاده، کنجکاوانه و بدون قضاوت.
وقتی ما با پدیدهها با ذهن مبتنی برخورد میکنیم قدرت درک و یادگیری بیشتری داریم. در مقابل ذهن مبتدی، ذهن خبره وجود دارد. ذهن خبره ناشی از تجربیات و خاطرات ما است. ذهن خبره چون به منبع قضاوت و مقایسه از گذشته دسترسی دارد همه چیز را قیاس میکند و سعی میکند با بهکارگیری منطق کارش را پیش ببرد. روبرو شدن با وقایع با ذهن خبره معمولا باعث میشود تا ما به درک درستی از واقعهی پیشرو نرسیم و بهجای رویارویی و گشاده بودن نسبت به آینده که میتواند منبع فرصت باشد با رویکردی محتاطانه و بسته برخورد کنیم.
دیدن این فیلم، وقتی ازش خاطرهای نداشتم، یا حداقل داستانش از ذهنم پاک شده بود من را در موقعیت ذهن مبتدی برای تماشای این فیلم میگذاشت. شک ندارم که برداشتم در چند سال پیش با امروز از این فیلم متفاوت شده چون در موقعیت متفاوتی نسبت به قبل هستم.
ماجرای فیلم را چندان باز نمیکنم که اگر کسی خواست ببیند فیلم برایش تازگی داشته باشد اگرچه که این فیلم از آن دسته است که حتی اگر داستانش را هم میدانید باید تماشایش کنید. فیلمی تقریبا بدون دیالوگ که مدام شما را به تفکر وا میدارد.
در یک معبد وسط یک دریاچه استادی بههمراه یک پسربچه زندگی میکند. پسربچه که بزرگ میشود درگیر ماجرای عاشقانه میشود و از معبد فرار میکند. بعد از چندسال که برمیگردد دچار خطایی بزرگ شده و احوال روحی بدی دارد. در فیلم میبینیم که بعد از گذشت چند سال آن پسربچه خودش استاد میشود و یک پسربچه کنارش است که حالا او باید تربیتش کند.
فیلم را که میدیدم این سوال برایم پیش آمد که چرا با وجود داشتن استاد و راهنما باز این پسر دچار خطایی بزرگ شد؟ از کسی که راهنمایی ندارد میتوان انتظار داشت که دچار اشتباه شود اما کسی که راهنما دارد نباید دچار خطای بزرگ شود؟
این پرسشها در ذهنم میچرخید که فیلم تمام شد. کماکان ذهنم درگیر بود و دست آخر یک نتیجهگیری داشتم:
همهی ما اساتید مختلفی داشتهایم و تحت تاثیر آموزههای متنوعی بودهایم. وجود اساتید و آموزهها الزاما برای ممانعت از خطا نیست. انسان گاهی تا سرش به سنگ نخورد، عمیقا چیزی را درک نخواهد کرد. گاهی باید به ته چاهی افتاد تا قدرت اوجگیری پیدا کرد. این ویژگی انسان است. افول بخشی از زندگی است که درسهای دردناک بزرگی دارد. آموزهها و اساتید نمیتوانند ما را از خطاها حفظ کنند اما آنها یک نقش پررنگ دارند. آموزهها باعث میشوند ما در دورهی افول امیدی به اوج داشته باشیم. چیزهایی که آنها میگویند، در زمانهای بحران راهی پیشروی ما میگذارد.
اساتید و آموزهها برای این نیستند که ما مسیر را گم نکنیم. بلکه برای این هستند که اگر مسیر را گم کردیم بتوانیم بفهمیم دوباره به چه جهتی باید برویم.