ساعت از ۱۱ شب گذشته بود. در سکوت رانندگی میکردم. نفس کشیدن مریم بخاطر بارداری سخت بود و بعد از مهمانی کسل شده بود. من در آستانهی پدر شدن هستم و این پدیده را از حالات فیزیکی مریم درک میکنم. به قول دوستی که میگفت: مادرها از همان لحظهی اول بارداری وجود فرزند را تجربه میکنند. اما پدرها تا بچه را در آغوش نگیرند نمیفهمند که پدر شدهاند.
همیشه به این جملهاش فکر میکنم و به خودم میگویم تا دو سه ماه دیگر هم نمیفهمی که پدر شدن یعنی چه. وقتی این عبارت را مرور میکنم حتی به خودم هم شک میکنم که اصلا وقتی فرزندم به دنیا بیاید، بزرگ شود و پا در جریان زندگی بگذارد، درست همان موقع که نیاز به همفکر و حامی دارد آیا من فهمیدهام که پدر شدهام؟
دستم میرود روی دکمه افزایش صدا روی فرمان. صدای موسیقی کمکم در بلندگوهای ماشین جان میگیرد. آهنگی پخش میشود. در لحظهای یادم میافتد که پنجشنبه شب است و مجری ثابت رادیو پیام در این روز هفته و در این ساعت محمد صالحعلا است. با آن شیوهی خاص اجرایش و خواندن متنها و تعهدی که انگار به خودش دارد برای اینکه حتی اگر کسی چند دقیقه صدایش را میشنود یا چیزی یادبگیرد و یا احساسی ناب از شنیدن یک شعر یا برشی از یک داستان پیدا کند.
دستم میرود روی مانتیتور ماشین و موج را عوض میکنم به ردیف ۱۰۴.۷. همین که موج رادیو عوض میشود صدای صالحعلا در ماشین میپیچد که دارد متنی که انگار بخشی از یک داستان ایرانی است را میخواند. متن تمام میشود یک موسیقی پخش میشود. من کماکان در حال راندن به سمت خانه هستم و آهنگ تمام میشود. صدای صالحعلا دوباره پخش میشود که میگوید:
هموطنان جان! انسان هرگز پیر نمیشود. این آینهها هستند که پیر میشوند!
هر دوی ما، یعنی من و مریم به این جمله واکنش نشان میدهیم. هر دو لبخند میزنیم. هر دو در آستانهی چهل سالگی و در آستانهی پدر و مادر شدن به این جمله واکنشی مثبت نشان میدهیم. انگار آدم که سناش کمکم بالا میرود دوست دارد دروغهای این چنینی بشنود. دروغهای لطیفی که بار سنگین زندگی را گاهی از روی دوشاش بردارد. ما انسانها گاهی با خودمان طوری رفتار میکنیم که انگار مقصر افزایش سنمان هستیم. انگار همیشه میتوانستیم کاری کنیم که پیر نشویم و آن را از خودمان قصور کردهایم. ما انسانها گاهی یادمان میرود که زندگی با قواعد خودش پیش میرود و نه با قواعد ما. یادمان میرود که فرمان همهچیز دست ما نیست. یادمان میرود که دنیا پر از پیچیدگی و کنش و واکنش است. وقتی هم که اینها را فراموش میکنیم شروع میکنیم به احساس گناه کردن. به خودنقدگری و سرزنش مکرر. خودمان را میگذاریم در جایگاه متهم و میشویم قاضی خودمان.
شنیدن این عبارت از صالحعلا از آن جملات رها کننده بود. از آن جملاتی که بار گناه را از دوش تو برمیدارد و لحظهای به خودت میگویی پس همهاش تقصیر آینهها بود. تو میدانی که این جمله دروغی بیش نیست. میدانی که این جمله فقط زیباست. اما درک میکنی که به همین جملات دروغین و زیبا حتی برای چند دقیقه نیاز داری. نیاز داری که برای چند دقیقهای از بند منطق زندگی خلاص شوی و بهدنیای استعارهها و روایتها پناه ببری.
این عبارت حسی از دلگرمی را در من ایجاد کرد. حس دلگرمی که سالهای دورتر تجربهاش میکردم. سالهای دورتر در پنجشنبه شبها. صالحعلا آن زمان هم مجری رادیو پیام بود و مثل حالا قربان صدقهی مخاطب میرفت و گزیدههای خوبی انتخاب میکرد و آنها را گرم میخواند. پنجشنبههای آن زمان برای من ویژه بود. یا به دیدن تئاتر میگذشت یا دیدن یک فیلم هنریطور یا خواندن یک رمان یا بازی با کلمات و تلاش برای نوشتن. پنجشنبههای آن زمان اما یک پای ثابت داشت و آن روزنامهی شرق با ویژهنامهی ادبیات داستانیاش بود. خواندن روزنامهی شرق در آن پنجشنبهها رسم شبها بود. همزمان با تنظیم موج رادیو روی ایستگاه رادیو پیام. من، میخزیدم در تخت و زیر پتو. هدفون در گوش و روزنامه در دست. روی دیوار پشت سرم که میشد بالای تخت، روی یک حصیر آویخته شده به دیوار، بروشور تئاترهایی که رفته بودم را چسبانده بودم. یک دیویدی از فیلم لیلا هم بود. آدم در یک سنی انگار به هرچیز عاشقانه گرایش دارد و فیلم لیلای مهرجویی با آن انتخاب موسیقیاش و همهی سکانسهایش برای من با معنی بود اگرچه شاید من در آن زمان درکی از بچهدار شدن و نشدن نداشتم!
کنار تختم یک آباژور کوچک بود. وقتی مراسم شرقخوانی قرار بود شروع شود حتما باید تنها چراغ روشن آباژور میبود. حتما باید در اتاق را میبستم و حتما باید در تخت میبودم و حتما باید در تنهاییام غرق میشدم. ان روزها که جوانتر بودم تنهایی برایم اتفاقی مقدس بود. در تنهاییام انگار میتوانستم همانگونه زندگی کنم که ایدهال است. اگرچه تعریف ایدهال در سن ۲۲-۲۳ سالگی یک چیز است و وقتی در زندگی پیش میروی میفهمی اصلا چیزی به اسم ایدهال وجود ندارد. تمام آن تصاویر خوشگلی که در ذهنت ساختهای واقعی نیست و ایدهال معنایی است که تو تصمیم میگیری به لحظههایت بدهی یا ندهی.
گدشته از همهی این فکرهای فلسفی که همیشه در زندگی در ذهن آدم چرخ میخورد، آن پنجشنبهها برای من گرم بود. آن پنجشنبهها امن بود و لحظاتی بودند که میتوانستم خودم را دوباره پیدا کنم. یا حتی لحظاتی بودند که میتوانستم در آن غرق شوم و شلوغیها و نگرانیها را فراموش کنم. آن پنجشنبهها، روزهایی بود که من تلاش میکردم داستان بنویسم. تلاش میکردم نویسنده باشم و تصور میکردم مسیر آیندهام همین خواهد بود. در یکی از شرق پنجشنبهها بود که داستان مینیمالی از خولیو کورتاسار بهنام خطوط دست خواندم و فکر کردم سبک ایدهالم را یافتهام. خاطرم هست که داستان را از روزنامه بریدم و چسباندم به همان حصیر بالای سرم و مدتها آنجا ماند. آنقدر ماند که در ذهنم حک شد. آنقدر حک شد که تبدیل شد به گفتگوی رایجم در زمانی که قرار بود از ادبیات و داستان با کسی حرف بزنم. اما من هرگز نویسنده نشدم. مثل خیلی چیزهای دیگری که میخواستم بشوم و نشد. مثل خیلی ایدهالهای دیگری که داشتم و شکل نگرفتند. مثل خیلی از کارهایی که قولش را به خودم دادم و انجامش ندادم. آدم تا یک زمانی تمام کارهای نکردهاش را میکند گناه، شبیه قلوه سنگهای جمع شده در گونی که روی کولاش است و با خودش سالها آنها را حمل میکند. اما من بهخوبی میفهمم که نویسنده نشدن یا هرچیز دیگری چندان اهمیتی هم نداشت. آنچه مهم بود دقیقا خود همان لحظات و تجربهی ناب ثانیه ثانیهاش بود. همان هیجانی بود که آن آرزو به من میداد. اشتباه ما آدمها این است که میخواهیم همه چیز را وسیلهای کنیم برای رسیدن به یک موقعیت بهتر. غافل از اینکه موقعیت بهتری وجود ندارد بلکه موقعیت متفاوتی ممکن است وجود داشته باشد.
من به رادیو پیام آن سالها، به صدای گرم صالحعلا، به شرق پنجشنبهها به نور کم اتاقم و به همهی آن کاغذهای چسبیده به حصیر بالای تختم نیاز داشتم برای اینکه همه آنها در من حس خوبی ایجاد میکرد و من فکر میکردم اینگونه در مسیر نویسنده شدن قراردارم. حالا اما وقتی دستم میرود روی موج رادیو پیام و در یک شب میانهی پاییز صدای صالحعلا پخش میشود که میگوید هموطنان جان انسان هرگز پیر نمیشود! این آینهها هستند که پیر میشوند! فقط میخواهم از این عبارت لذت ببرم. بدون داشتن رویایی دیگر و بدون اینکه احساس خوشایندم و این جمله را وسیلهای کنم برای رسیدن به موقعیتی دیگر.
من امروز نمیخواهم نویسنده باشم. حتی برای مدیرعاملی یک شرکت مشاوره هم برنامهریزی نکرده بودم همانطور که تصوری نداشتم و هنوز هم ندارم که پدر شدن چگونه است. بعضی چیزها در زندگی رخ میدهند و تو فکر میکنی همان کار درست است. همانطور که در مقطعی در زندگی مشترکات به این نتیجه میرسی که حالا وقت فرزند داشتن است یا وقتی میخواهی کارت را گسترش دهی و میگویی حالا باید یک نقش تازه بگیرم و مهارتهای جدید کسب کنم. همه اینها میتواند فرصت لذت بردن باشد. بدون اینکه قرار باشد اتفاق ویژهای رخ دهد یا مرحلهی بعدی وجود داشته باشد.
هموطنان جان! زندگی از روی دیگرش ساده است. به سادگی روزنامه شرق پنجشنبه.