توی مغزم نمیگُنجید، یعنی چی که وسایل لازم و چیزای واجب رو جمع کن با خودت بیار؟ چیزای واجب یعنی دقیقاً چیا؟ موقعیتی که توش بودم رو نمیتونستم هضم کنم، یه حس تعلیق یه حس بلاتکلیفی یه تمایل شدید به عادی زندگی کردن و یه اجبارِ بیرحم به ترک کردن و رفتن. کجا؟نمیدونم. تا کی؟ نمیدونم. توی پارادوکس عجله کردن و ریلکس بودن گیر کرده بودم. میدونستم که باید تا قبل از هر صدای ترسناک دیگهای که از بیرون بیاد لباس و وسایلمو جمع کنم اما همزمان دلم میخواست بشینم آلبوم عکسای قدیمی رو ورق بزنم، دلم میخواست با حوصله بشینم ناخنامو لاک بزنم، قهوه درست کنم و از هر بودنی توی خونه خودمون استفاده کنم، اما نمیشد. از طرفی یه حسی درونم میگفت موشک و انفجار و پدافند مگه همیشه فقط توی فیلما نبود؟ مگه توی کتاب تاریخ مدرسه نخونده بودیم؟ مگه اصن مال کشورای فلسطین و غزه نبود که توی تلویزیون نشون میداد؟ دلم میخواست جدی نگیرمش.. باورش نکنم. آخه توی کشور خودمون؟ توی همین تهران؟ توی همین محلههای خودمون؟ نه بابا! دلم میخواست این واقعیت رو که جنگ اتفاق افتاده رو انکار کنم، اصن ذهنم داشت پس میزد. از طرف دیگه اما یه اضطراب شدیدی رو توی بدنم داشتم حس میکردم، یه چیزی شبیه انتظار وقتی قراره رأس یه ساعتی بهت خبر مهمی بدن و ساعت از اون زمانش گذشته یا دقیقاً اون تجربه بدنی وقتی معلم داشت از روی لیست صدا میکرد درسی رو بپرسه که تو بلد نیستی و دفعه قبلی ام بابت نخوندنش سرزنش شده بودی و الان نفر بعدی توی لیست تویی. گوش به زنگ شده بودم. با صدای موتوری که از کوچه رد میشه یا صدای ماشین لباس شویی وقتی وایمیسه تا یهو اون طرفی بچرخه از جام میپریدم و چشمام گرد میشد و میگفتم: زدن؟! کلمهای که تا چند روز قبلش یه معنی دیگه میداد، الان یه جور دیگه داشت ترجمه میشد! دلم میخواست کل خونه و کوچه و محله و شهر و خاطرههاشو باهم جمع کنم پیش خودم، دلم نمیخواست جایی برم با این فکر که نمیدونم کی قراره دوباره برگردم و آیا وقتی برمیگردم همه چی خوبه؟ همه چی سر جاشه؟ خیلی حس غریبی بود.
هروقت که صدایی میشنیدم یا خبری رو میدیدم که خیلی نزدیک بهمون بود ذهنم تصویرسازیهای بدی میکرد. اگه یه فاجعه رخ بده چی؟ اگه پهباد این دفعه اینجا بخوره، شیشهها از کدوم سمت خرد میشه؟ کجاها خراب میشه؟ چی ممکنه به من آسیب بزنه؟ من کجا باید پناه بگیرم؟ ذهنم شبیه یه سکانسی که روی دور تند گذاشتنش، توی چند صدم ثانیه تصویر و صدا میساخت از لوکیشینی که توش نشسته بودم و بعد دوباره همه چیز به حالت عادی خودش برمیگشت.
لحظه آخر که کوله پشتی روی دوشم و وسایلم تو دستم بود یه نگاهی به اتاق انداختم و یه عکس ذهنی گرفتم که ثبت شه واسم اون قاب. دلگیر ترین رفتنی بود که توی زندگیم تجربه کرده بودم و اون چاره نداشتن و اجبارِ پشتش سختترش میکرد. با اینکه قرار نبود از تهران خارج شم و میدونستم که چند دقیقه فقط با خونه فاصله دارم اما این فاصله دیگه توی بُعد مکان نبود واسم، یه بُعد زمانی دیگه بود، یه فضای دیگه که برام قابل درک نبود.
تو این مدت فهمیدم چقدر آدم هست که با اینکه ازشون دورم ولی ترس از دست دادنشون رو دارم، فهمیدم چقدر به بعضی تجربههای ساده روزمره و بدیهی زندگیم وابستهام، فهمیدم چقدر بیشتر از احساسات خودم میتونم برای احساسات دیگران نگران باشم، فهمیدم چقدر خونه و شهرم رو دوست دارم چقدر ایران رو دوست دارم، فهمیدم چقدر انسان قابلیت انعطافپذیری و مثل خمیر ورز داده شدن و شکل گرفتن توی شرایط مختلف رو داره، طوری که توی 24 ساعت دغدغههاش 180 درجه تغییر کنن و سریع منطبق شه با یه حالت جدید و انتظاراتش رو تنظیم کنه با موقعیت. فهمیدم چقدر مدل برخورد و کنار اومدن آدما با یه بحران سخت توی زندگی با هم متفاوته، یکی با استرس فرار میکنه به دورترین نقطه دنیا حتی اگه با ماشین دو روز متوالی توی راه باشه، یکی سرسختانه وایمیسه و معتقده هیچ اتفاقی براش نمیافته و کسی با ما کاری نداره، یکی از شدت اضطراب مریض میشه و مدام تشنج میکنه، یکی تلاش میکنه قضیه رو به شوخی بگیره و با مسخره کردن و خندیدن شرایط رو برای خودش قابل تحمل میکنه، یکی به زندگی روزمره خودش ادامه میده و حتی پرکار تر میشه، یکی تمام زندگیش مختل میشه و روانش رو جمع میکنه که فقط زنده بمونه، یکی به خودش حق میده که حالش بد باشه و به خودش سخت نمیگیره اگه فقط روی تخت دراز کشیده و غصه میخوره، یکی مدام خودش رو سرزنش میکنه که چرا توی این شرایط کاری انجام نمیده و منفعل شده، یکی فقط جون خودش رو برداشته و الفرار یکی اما تا یه جای امن پیدا کرده به هرکسی که میشناخته و نمیشناخته خبر داده تا بقیه رو هم با خودش همراه کنه. این یه بحران جمعیه که از دو کلمه تشکیل شده : درد + مشترک ، فقط میزانش کم و زیاد میشه ولی مشترکه.
رنج درونش زیاد هست اما اون روی سکهش همدلی و باهم بودنه. این تکه ی باهم بودن در زمان غم و شرایط سخت بزرگترین چتر نجاتیه که آدمها رو از فروپاشی نجات میده. آدمها توی اینجور موقعیتها شبیه یک کلونی دورهم جمع میشن تا رنج رو تقسیم کنن، درست شبیه زمانی که عزیزی توی یه خانواده از بین میره و تا روزها همه کنار هم جمع میشن و یک واحد تشکیل میدن که درد از دست دادن عزیزشون رو قابل تحمل تر کنه. الانم همین حس مشترک و باهم بودن، همین احوال همدیگه رو پرسیدن، همین حالت چطوره پرسیدنهای بعد از شنیدن خبر حمله به منطقهای نزدیک یا ترسیدن با صدای انفجار، همین شنیدن صداهای مضطرب و ترسیده همدیگه پشت خط های تلفن، همین پناه دادنها به همنوعا، همین خبر کردن بقیه وقتی کمکی از دستمون برمیاد… ایناست که هیولای کثیفی مثل جنگ رو کمی برای ما آدمها قابل تحمل تر میکنه. چون زخم دسته جمعی، مرهم دسته جمعی هم میخواد.
تو دل همهی این بلاتکلیفیها که هیچ چیزی توش قطعیت نداره یه چیزهایی میتونه کمکت کنه که بتونی از وسط این این آشوب عبور کنی، قرار نیست قوی باشی قرار نیست نترسی، فقط عبور کنی.
شوکه شدی؟ وحشت کردی؟ سردرگمی؟ همه اینا طبیعیه. ایرادی نداره اگه هنوز نفهمیدی چی شده و قضیه چیه. روان ما گاهی برای محافظت از ما درک واقعیت رو به تاخیر میندازه و دیرتر میپذیره. احساساتت هرچی که هست انکارش نکن. میتونی به تعویق بندازی مثلاً بگی “بعداً بهش فکر میکنم” اما وانمود نکن که هیچی نیست چون یه جایی بعداً با شدت بیشتری بالا میاد.
درد خودتو با کسی مقایسه نکن، اینکه تو توی خونهای یا توی نقطه امن هستی باعث نمیشه غمت بیاعتبار باشه. عذاب وجدان بیهوده هم به خودت راه نده اینکه چرا من سالمم چرا کاری نکردم یا چرا فرار کردم چرا موندم چرا خندیدم چرا گریه کردم، اینا همه یه جور تله ذهنیان. تو نه دلیلِ جنگی، نه مسئول نجات جون همه.
غم و ناراحتی یه فرم خاص نداره. گاهی شکلش بی قراریه، گاهی خشم و فریاده گاهی خنده عصبی یا پرخوری کردنه. مجبور نیستی ناراحتیت رو خوشگل یا معقول نمایش بدی، هرجوری که بدنت میگه بروزش بده.
از تنهایی دربیا. حضور یه آدم دیگه، آغوشش، صداش، پیامش حتی اگه یه مکالمه درمورد چیزای پیش پا افتاده باشه، میتونه مغزت رو از حالت بقا و گوش به زنگ بودن خارج کنه و بیاره تو حالت ارتباط و زندگی.
شاید کنترل اوضاع ممکن نباشه اما میتونی یه شکل کوچیکی از “کنترل” رو با انجام کارهای خیلی ساده برای خودت ایجاد کنی، مثلاً هر از گاهی دور نگه داشتن خودت از اخبار، مرتب کردن کیفت، چای یا قهوه درست کردن یا همین چیزای کوچیکی که به مغزت پیام بده: «ما هنوز اینجاییم هنوز زندهایم!»
الان وقت مفید بودن و تصمیمگیریهای بزرگ نیست. به خودت حق بده که ناتوان باشی و حال نداشته باشی حتی از جات بلند شی. فشار و سنگینی بعضی شرایط ما رو فلج میکنه بعضی وقتا دووم آوردن یعنی فقط نفس کشیدن تا زمانی که این موج رد بشه و تموم شه.
اگه حال بهتر و متعادلتری داری، دست بقیه رو بگیر چه در حد پناه دادن چه در حد یه پیام یا زنگ ساده که بگی “تو تنها نیستی” و دلگرمی بدی. این فقط برای طرف مقابل مفید نیست، خودتم با این کار احساس اثرگذاری و معنا رو توی وجود خودت زنده نگه میداری.