الان "هنوز" وقت هست
فضای معلق که معمولاً ازش فرار میکنیم، چون معلوم نیست تهش چی میشه
وقتی تو بیمارستان کنار تختش وایساده بودم یه جور دلشوره زیرپوستی توی وجودم بود که مدام دنبال یه نشونه میگشت که بهم ثابت کنه امروز از دیروز حال بهتری داره. دوست داشتم یکی بیاد بگه علائم بهبودی نشون داده. همزمان یه چشمم به صورتش و مانیتور کنار تختش بود که البته واقعاً فقط نگاه الکی بود چون از هیچکدوم از عدد و علامتاش سر در نمیاوردم و یه چشمم به ساعت که چقدر تا ساعت چهار که پایان تایم ملاقاته مونده. "هنوز" وقت دارم ببینمش و پیشش باشم!
شاید مهمترین چیزی که این روزا دارم یاد میگیرم اینه که «هنوز» خودش یه وضعیت خاصه.
نه اون نفس عمیق راحتی که تهش میگی آخییییش برای بودن، نه خلأ و درد کاملِ نبودن.
یه جایی وسط. یه فضای معلق که معمولاً ازش فرار میکنیم، چون معلوم نیست تهش چی میشه.
یه نقطه بینابینی که نه دلمون کامل قرصه به بودنش نه آمادهایم برای نبودنش! یه وضعیت نیمهشفاف، اما واقعی. ولی اگه یه لحظه وایسیم و توش بمونیم، میفهمیم که «هنوز»، گاهی بهترین فرصته.
برای حرف زدن قبل از دیر شدن.
برای شنیدن قبل از تبدیل شدن به سکوت مطلق.
برای نگاه کردن بدون حواسپرتی.
برای فقط تو همون لحظه بودن، با یه کیفیتی که معمولاً فقط تو نبودن یهو کشفش میکنیم.
ما آدما یه قابلیت عجیبی داریم. همزمان که داریم با یه نفر زندگی میکنیم، انگار داریم یه نسخهی آرشیوی ازش هم تو ذهنمون درست میکنیم، واسه روز مبادا.
چی میشه که زودتر از زمان، ذهن شروع میکنه به تصور سناریوهای "نبودن"؟ شاید انقدر از غافلگیر شدن میترسه که میخواد برای خودش آمادگی ایجاد کنه. برای لحظه ای که "بودن" از حالت بدیهی خارج میشه و میفهمه چیزی که همیشه بوده، میتونه دیگه یه روز نباشه.
شاید برای همینه که انقدر به خاطرهها چسبیدیم. چون از آینده مطمئن نیستیم.
ولی من یه جایی ته ذهنم، یه صدای دیگه هم هست که میگه: هنوز هست. هنوز میتونی کنارش بشینی. هنوز میتونی دستاشو بگیری و موهاشو نوازش کنی، حتی کوتاه.
و این "هنوز"، مثل یه فرصتِ نصفهنیمهست که معلوم نیست چقدر دووم میاره ولی همینه که بهونهی خوبیه برای مکث کردن و باعث میشه بخوای بیشتر گوش بدی. بیشتر نگاهش کنی. بیشتر بگی که دوستش داری، حتی اگه بلد نباشی درست بگی. بیشتر باشی، نه برای آرشیو کردن خاطرهها، که برای عمق دادن به همین لحظه.
توی رابطههامون، معمولاً یا تو گذشته گیر میکنیم یا از آینده میترسیم.
کمتر پیش میاد که با تمام حواسمون، توی همون لحظه باشیم.
ولی «هنوز»، ما رو دقیقاً همونجا نگه میداره: در لحظه.
در حال.
در چیزی که هست، با همهی ارزشش و با همهی ناپایداریش.
ما هیچوقت نمیدونیم فردا چی میشه.
ولی میدونیم که الان، "هنوز" وقت هست.
و شاید همین، برای امروز برای همین لحظه کافی باشه.
توی همهی روابط انسانی، ما ناگزیر وارد وضعیتهای «هنوز» میشیم. هنوزهایی که معلوم نیست به وصل میرسن یا به جدایی. هنوز هایی که توش نه میدونی باید منتظر بمونی، نه دلی داری برای رفتن. این وضعیت نه ضعف، که نشونهی زندهبودنه. ظرفیت موندن در ابهام، یکی از نشانههای بلوغ عاطفیه.
«بودن» و «نبودن» توی روابط، فقط فیزیکی نیست؛ روابط پر از موقعیتهای تعلیقن وقتی یکی از طرفین از نظر عاطفی دور شده اما هنوز حضور داره مثلاً تو یه رابطهی عاطفی، ممکنه طرف مقابل همچنان توی خونه باشه، اما دیگه نه حرفی میزنه، نه نگاهش با معناست، نه لمس گرمی داره و در سطح هیجانی کاملاً قطع ارتباط شده، شاید بخاطر رنج، خستگی یا دلخوریهای مزمن. تو این وضعیتهای تعلیق، معمولاً یک یا چند «حلقهی ارتباطی» شکسته یا ناتموم موندن مثل حرفهای نگفته، دلخوریهای حلنشده یا سوالایی که طرف مقابل همیشه از پاسخ دادنشون طفره رفته. همین ناتمومیها، رابطه رو وارد مرحلهای میکنه که نه پایانیافته ست، نه زنده و جاری؛ نوعی رابطهی زنده اما خاموش.
ذهن یه وقتایی برای مقابله با اضطرابِ فقدانِ احتمالی، زودتر از موعد وارد سوگواری میشه. به این مکانیسم "سوگواری پیش از موعد" میگیم. این حالت برای فرد هم دفاع از خودشه هم خیلی گرون تموم میشه، چون همزمان که فرد داره با واقعیت زندگی میکنه، ذهنش در حال آمادهسازی برای نبودنه. مثلاً کنار شریک عاطفی خودش نشسته اما ترس از دست دادن اون باعث میشه سناریوهای خداحافظی با اون رو توی ذهنش مرور کنه.
همین ترس از دست دادن بیش از حد، باعث رفتارهایی مثل حساسیت زیاد، کنترلگری، فاصله گرفتن یا برداشتهای منفی مکرر میشه، که خودش رابطه رو فرسوده و شکننده میکنه. یعنی چیزی که فرد ازش میترسه رو عملاً با رفتار و انتخابهای خودش رقم میزنه.
«حضور کامل در لحظه» برخلاف ظاهرش اصلاً ساده نیست، چون مستلزم پذیرفتن اینه که لحظه پایدار نیست. ذهن معمولاً یا به گذشتهی امنی که میدونه چی شد عقبنشینی میکنه یا آیندهی فاجعه بار رو پیشبینی میکنه. ایستادن توی «اکنون»، یعنی روبهرو شدن با این واقعیت که زندگی "ضمانت" نداره.
توی روابط بلندمدت، «لحظههای هنوز» میتونن به ترمیم و بازسازی اون رابطه کمک کنن. سکوتها، نگاهها و حتی تأخیر توی واکنشهای همیشگی، فضاهایی هستن که اگه توی اونها بمونیم، زاویههای جدیدی توی رابطه رو میبینیم و میفهمیم.