چیزی درون من با رفتن تو خاموش شد
سوگ، بازسازی تصویری که از خودت داری با یه مصالح جدیده
از وقتی که رفته، انگار یه صدای خاصی هنوز توی ذهنم پخش میشه. صدای حرف زدنش نیست، صدای نگاه کردنشه. من خودم رو توی نگاه اون میشناختم. وقتی هم که گم میشدم، خودمو توی نگاه پر از محبت و عشق اون پیدا میکردم.
همون نگاه آروم و خونسردی که از توش میخوندی: «تو همینطور که هستی دوستداشتنیای.» حالا که نیست، هیچکس دیگه اونطوری بی قید و شرط نگاهم نمیکنه. شبیه وقتی که یه چراغی خاموش میشه و تازه میفهمی چقدر عادت داشتی به اون نور. یکی که بیادعا و بیصدا کنارت بود رو وقتی از دست میدی، فقط خودِ فیزیکیش نیست که میره، یه تیکه از تو هم انگار باهاش گم میشه.
این روزا توی آینه که نگاه میکنم حس میکنم خودمو نمیشناسم. این منِ جدیدی که بعد از رفتن اون متولد شده و تیکه های وجودش برام غریبهست، انتخابها و تصمیماش مثل قمار کردن میمونه نمیدونه بعدش چی میشه، رو حالت اتوماتیک فقط داره غریزی میره جلو. تاحالا این موقعیت رو تجربه نکردم هم سخته هم مبهمه هم پر از ناشناختههاست. از خودم میپرسم: اگه دیگه اون آدمِ قبلی نیستم، پس این کیه که داره این راهها رو میره؟ اگه اون آدم قبلی دیگه برنگرده چی؟ اصلاً قراره از این به بعد من کی باشم؟
واقعاً بعضی آدما شبیه نور ملایم صبح زودن، بی سرو صدان ولی همه چیزو روشن تر میکنن. اونم دقیقاً همینطور بود. حالا که نیست، برگشتم به جایی شبیه اتاقی تاریک توی بچگی. جایی که نمیدونم هنوز همونقدر دوستداشتنیام یا فقط اون بود که این حس رو بهم القا میکرد. عین بچهای که از بازی برمیگرده و منتظر صدای تشویق مامانشه ولی هیچ صدایی نمیشنوه و هیچکس دیگه ای نیست که اونو خالصانه تحسین کنه و بهش انرژی بده.
یکی از دردهای پنهون سوگ همینه.
آدمی که از دست میدی، آیینهای که تو درونش خودت رو میدیدی هم با خودش میبره و تو میمونی با تصویری که دیگه ناقص شده، با صدایی که دیگه از بیرون نمیاد.
صدایی که میگفت: همینی که هستی، خوب و دوست داشتنیه، تو کافیای.»
این روزها خیلی بهش فکر میکنم.
نه فقط از سر دلتنگی، انگار معنی «من» بدون اون، تیکهتیکه شده و ذهنم بیوقفه دنبال چسبوندن اون تیکهها به هم دیگه ست. اما این بار باید از دل خودش اون تیکهی گمشده رو بسازه و این کار، وقت میبره و صبر میخواد.
باید به مرور تصویر کسی که برام معنا داشته رو توی ذهنم حفظ کنم، باهاش حرف بزنم، ازش مراقبت کنم تا به تدریج بخشی از خودم بشه. اینجوری کمکم بهش دسترسی دائمی پیدا میکنم، حتی وقتی فیزیکی حضور نداره.
باید یاد بگیرم اون نگاه رو درونم بازسازی کنم. یعنی خودم همون آینهی مهربون برای خودم باشم پس شاید دوستداشتنی بودن من، فقط به نگاه اون آدم محدود نبوده، بلکه اون آدم داشت چیزی رو بهم نشون میداد که از اول درون خودم بود. هنوز تمرین نکردم با صدای خودم به خودم بگم "تو همینطوری هم دوستداشتنی هستی". اما شاید وقتشه. نه برای فراموش کردن اون آدم، بلکه برای زنده نگه داشتنش درون خودم.
بعضی روزها هم همهچیز فقط دلتنگیه. نه تحلیل و تفسیر میخواد، نه معنا دادن، فقط دلم براش تنگ میشه.
برای اون صورتی که همیشه میخندید، برای اون دستهایی که موهامو نوازش میکرد، برای جملههایی که تهش همیشه عشق بود، برای نگاهی که یادم مینداخت، بودن، خودش کافیه.
و حالا، تنها کاری که ازم برمیاد اینه که بشینم کنار اون بخش از خودم که احساس میکنه دیگه خاموش شده.
نه نصیحتش کنم، نه هلش بدم به سمت خوبشدن، فقط دست بکشم روی سرش و آروم بگم: «میدونم، سخته، حق داری.»
سوگ، بازسازی تصویری که از خودت داری با یه مصالح جدیده، وقتی آینهی بیرونی شکسته، حالا باید قطعات تازهای از محبت و پذیرش رو درون خودت بسازی. شاید با تمرین صداهای جدیدی که بهجای سرزنش، آروم بگن: «میفهمم، حق داری. تو هنوز هم دوستداشتنی هستی.»
غم، اگه به رسمیت شناخته بشه درمان کامل نیست؛ اما مسیر رو آسون تر میکنه. رد شدن کامل از غم، یه جور انکاره. اما موندن با غم، نشستن کنارش، لمس کردنش مثل نشستن کنار بچهای که ترسیده و تنها مونده اولین قدم مراقبت از تیکههاییه که هنوز ترمیم نشدن.
سوگ، در لایهی اول، با هیجانات اولیه (ترس، غم، سردرگمی) همراهه اما فقط در صورت تجربهی کامل این احساسات فرد به هیجانات متحول کننده (پذیرش، محبت، شفقت) دست پیدا میکنه. سرکوب کردن احساسات یا مدام منطقی به مسئله نگاه کردن صرف، مانع گذار از سوگ میشه.
پذیرش سوگ یعنی اجازه دادن به خود برای خوب دیده نشدن. بعضی بخشهای وجود آدم، فقط در حضور آدمای خاصی شکوفا میشدن حالا که اون آدما نیست، فشار برای «خوب بودن» رو بردار، بخشی از تو حق داره پژمرده بمونه، تا وقتش برسه.
فقدانهای بزرگ، ما رو برمیگردونن به آسیبپذیرترین لایههای وجودمون. این بازگشت، بخشی از روند طبیعی سوگه. پس اگه گم شدی، تنها نیستی بلکه توی مسیر احیای خودتی که یه مدت پناهی نداشته.
توی سوگ، ما دوباره با پرسشهای بنیادین روبهرو میشیم: من وقتی اون نیست چه کسی هستم؟ چه چیزی از من واقعیه اگه کسی نباشه که منو تایید کنه؟ این پرسشها ترسناکن اما اگه تحملشون کنی، تو رو به یه شناخت عمیقتری از خودت میرسونن.
هیچ سوگی شبیه دیگری نیست؛ هر فقدانی شکل خودش رو داره. مقایسه نکن. زمان مشخص نکن. نسخه نپیچ. غم هرکس، به زبان خودش حرف میزنه.
از دست دادن، ما رو با ضرورت "انتخاب دوباره" مواجه میکنه. در سوگ، ما ناچاریم انتخابای تازهای درباره معنا، هویت و مسیر زندگیمون انجام بدیم.
خیلی جالب بود مهتا جان. این زاویه دید از سوگ/مرگ اصولاً کمتر انگار روایت شده (یا من ندیدم). معمولاً تجربه ی مرگ، محدود میشه انگار یجورایی به فقدانِ اون از دست رفته، چند سالی هست به این قضیه فکر میکنم که انگار بخشی از *هویت* ما هم با نبودنِ اونی که دیگه نیست، از دست میره و این بخشی مهم از سوگواری های ماست که کمتر دیده یا به رسمیت شناخته میشه.