فکر میکنی الآن چند سالته؟
نسخه های درونی ما با سنهای مختلف وارد تعامل با دیگران میشن
بعد از یه روز کاری شلوغ برگشتم خونه تا کارهامو انجام بدم برای مهمونی شب. دو تا از دوستامون بعد از چند سال از کانادا برگشته بودن و توی این تایمی که قرار بود بمونن به نوبت خونهی یکی مهمون بودیم.
منم بعد از اعصاب خوردیهای سر کار واقعا خوشحال بودم که قراره این چند ساعت فارغ از فکرای دیگه بخندیم و با جمع خوش بگذرونیم.
توی راه برای اینکه ذهنمو از ترافیک دور کنم کامل فکر کرده بودم چه لباسی بپوشم و با چی ست کنم و حتی به اونم پیشنهاد بدم به نظرم چی بپوشه. برای اینکه دست خالی نریم از کجا چه گلدون گلی بگیریم. همه اینا برای این بود حواس خودمو پرت کنم تا زود برسم و دیگه معطلِ چی بپوشم و چی بگیرم نشم!
با کلی انرژی و هیجان رسیدم خونه یه دوش گرفتم و بعدش دیدم چندتا میس کال ازش افتاده دوبار زنگ زدم ولی جواب نداد منم بیخیال شدم و شروع کردم به حاضر شدن.
تقریباً آماده شده بودم که دیدم اساماس داده به نظرم نریم من حوصلهشونو ندارم!
اولش فکر کردم از این شوخی بی مزه هاشه که رسیده میخواد بگه بیا بریم ولی اولش میگه من نمیام. رفتم دم پنجره پرده رو زدم کنار گفتم باشه بامزه بود، حالا کجایی؟
گفت یعنی چی کجایی؟ خونه خیلیم خستهام
گفتم یعنی مریض شدی؟ یا چیزی شده؟
گفت نه فقط حس و حال مهمونی ندارم.
لحنش جدی بود و واقعاً بی حوصله. من مات و مبهوت بودم، یه ذره ام عصبانی چون یهو توی ذوقم زده بود.
سعی کردم آروم باشم گفتم الان یه دفعه چی شد که اینطوری رفتار میکنی؟ من متوجه نمیشم چی میخوای!
یهو گفت تو هیچوقت از من نمیپرسی حوصله مهمونی دارم یا نه، همیشه برنامهها باید طبق میل تو باشه آره؟
تو اصلاً منو نمیبینی!
گفتم مگه تو خودت پیشنهاد ندادی تو این مدتی که بچهها ایرانن هردفعه خونه یکی جمع شیم؟ الان این کارا چیه؟
گفت کلافهم نکن لطفاً! من میخوام تنها باشم تو اگه خیلی دوست داری بری، خودت برو!
خدافظی کوتاه و سردی کرد و قطع کرد. انقدر بهم فشار اومده بود که نمیدونستم بزنم زیر گریه؟ پاشم برم مهمونی سر خودمو حسابی گرم کنم که یادم بره چی شد؟ پاشم برم دم خونشون بگم چی شده چته؟
ترکیبی از تعجب و خشم و ناامیدی نسبت بهش و یه جور سردرگمی که داشتم سعی میکردم فرمول این مکالمه رو حل کنم! اصلا ناراحتیش از من بود؟ از خودش بود؟ از یه جای دیگه یا یکی از بچهها بود؟
اینجور وقتا حس میکنم کلاً یه آدم دیگهست، نه اونی که در اکثر مواقع من میشناسم.
خلاصه که ما اون شب با یه سری بهونه الکی و غیرقابل باور مهمونی رو نرفتیم. منم دیگه ندیدمش و باهاش حرف نزدم تا دو روز بعد که رفتم دنبالش بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم.
نشست روبروم دقیقاً عین یه بچه 10 ساله ای که با توپ زده شیشه خونه همسایه رو شکونده و اومده دم در عذرخواهی، همونقدر شرم توی چشماش مشخص بود. نمیدونست که چرا انقدر یهو بی منطق شده و خودشم قبول داشت که نفهمیده چشه فقط میدونسته یه چیزی این وسط داره اذیتش میکنه و جور دیگهای بلد نبوده بروزش بده. بعد با صدای آروم گفت ببین... شاید مسخره باشه ولی وقتی تو گفتی بریم مهمونی و ازم نپرسیدی حوصله دارم یا نه، یه دفعه یه حسی بهم دست داد که انگار پرت شدم به زمانی که بابام فقط میخواست من یه سری "بایدها" رو انجام بدم، مامانمم ادای همراهی رو برای من درمیاورد اما با بابام یکی میشد و فقط نظم و باید و نباید رو اجرا میکرد. یهجورایی حس کردم یه بچهام که فقط باید گوش بده. نه اجازه داره حرف بزنه، نه نظر بده.
گفتم خب ما باهم تصمیم گرفته بودیم، پیشنهادش رو خودت داده بودی میتونستی قبل از اینکه قطعی بگیم میایم درموردش حرف بزنی. نه یک ساعت قبل از راه افتادن! این کار تو دقیقاً شبیه یه بچه لجباز غیرمنطقی بود که دلش میخواست یکی رو زانو بشینه روبروش همقدش بشه و بپرسه تو چی دوست داری؟ همون کارو میکنیم که تو دوست داری! یه لبخند کم زوری زد و گفت اره شاید! الان که اینطوری میگی برام یه شکل دیگه ست.
منم خندیدم گفتم خب حالا بگو بالاخره اون روز چند سالِت بود؟
ما توی رابطه و تعاملاتمون با دیگران فقط دو بزرگسال بالغ و منطقی نیستیم بلکه با تمام نسخههای درونی خودمون و طرف مقابل در ارتباطیم، از یه بچه سرتق و قشقرق به پا کن و نوجوون یاغی و طغیانگر گرفته تا یه آدم میانسال کنترلگر و نصیحت کننده! تمام دعواها، قهرها و سوءتفاهمها اغلب بین این نقشهای درونی اتفاق میافتن ولی ما گاهی یادمون میره تو تعامل با آدمها چند ساله ایم و اصلاً نمیدونیم فرمون دست کدوم نقش افتاده. همین باعث میشه ندونیم چمون شده و چرا داریم یه رفتاری در قبال طرف مقابل انجام میدیم.
سن روانی ما با سن شناسنامهایمون فرق داره! ممکنه ما توی شناسنامه 35 ساله باشیم ولی وقتی احساس گناه شدید میاد سراغمون یا ترس از اینکه طرف مقابل طردمون کنه، روان ما مارو برمیگردونه به همون سنهایی که اولین بار این احساسات رو تجربه کرده، مثلاً کودکی یا نوجوونی.
به همین دلیل روابط صمیمی، گاهی بیش از هر چیز، آینهای برای دیدن زخمهای قدیمی ما هستن. درمورد همین «دونالد وینیکات» میگه: رابطهی امن یعنی فرصتی دوباره برای ترمیم تجربههای اولیه.
اگر نفهمیم چه بخشی از وجودمون داره واکنش نشون میده و تو اون لحظه چندسالمونه، ممکنه از خودمون توقعهای غیرواقعبینانه داشته باشیم (مثلاً من باید همیشه منطقی باشم) یا از طرف مقابلمون دلخور بشیم چون بچه 9 ساله درونمون جواب نگرفته، ولی حتی خودمونم نفهمیدیم که اون بچه 9 ساله از اتاقش بیرون اومده.
روان ما دقیقاً مثل یه خونهست با اتاقهای مختلف که هر کدوم از این اتاقها متعلق به یکی از نسخههای ما تو سنهای متفاوتمونه: اتاقِ بچه 6 ساله، نوجوون 14 ساله، جوون 27 ساله، و همینطور تا امروز…
هر کدوم از این نسخهها، با تجربههای خودشون تو اون اتاق زندگی میکنن. یکیشون اتاق مرتب و نورگیری داره که هر روز از پشت پنجرهش برای بقیه با لبخند و اعتماد به نفس دست تکون میده، یکیشون پشت درهای بسته نشسته، تاریک، ساکت، پر از حس جاموندگی و رخوت، یکیشون در رو قفل کرده و با هر صدای بلندی میترسه و قایم میشه، یکیشون نسبت به همه چی اعتراض داره و مدام درو میکوبه و دیوارهای اتاقش پر از پوسترهای شلوغ پلوغه!
حالا چه اتفاقی میفته؟ توی زندگی روزمره، مخصوصاً تو روابط نزدیک، یهو در یکی از این اتاقها باز میشه و نسخهای از ما که شاید سالها اونجا ساکت بوده، میاد بیرون و میشینه پشت فرمون رفتار ما و گاهاً ما حتی نمیفهمیم کی پشت فرمونه!
+ وقتی یکی ما رو نادیده میگیره یا تحقیرمون میکنه، بچه 6 ساله در اتاق رو باز میکنه، میاد بیرون و با یه صدای لرزون گریهکنان میگه: «منو ببین! من هستم!»
+ وقتی احساس میکنیم یکی کنترلمون میکنه یا آزادی ما تهدید شده، نوجوون استقلالطلب و آزادی خواه 14 سالمون با پرخاشگری از اتاقش بیرون میاد و میگه: «هیچکس حق نداره برا من تصمیم بگیره!»
+ اون جوون 27 سالهای که پر از آرزو بوده اما بارها ناامید شده، وقتی با شکست روبرو میشیم، درو باز میکنه و میگه: «دیدی؟ ارزش نداشت تلاش کنم.»
+ اون والد سختگیر و سرزنشگر که شاید شبیه مادر یا پدری باشه که ما رو قضاوت میکردن. وقتی اشتباه میکنیم، میاد بیرون و میگه: «حقته. معلومه که دوباره خراب میکنی.»
چی میتونه کمک کنه؟
اینکه گاهی فقط کافیه مکث کنیم و بپرسیم:
الان کدوم اتاق باز شد؟
چه کسی از در اومد بیرون؟
من الان چند سالمه؟
و آیا این نسخه، واقعاً باید پشت فرمون بشینه؟»
و اما چند تا پیشنهاد:
بعد از هر مشاجره یا تجربه یه احساس شدید از خودتون و طرف مقابل بپرسید من الآن چند سالم بود؟ این کار کمک میکنه فاصلهی آگاهانهای بین واکنش و اتفاق ایجاد بشه و بدونید فرمون اون لحظه دست کی بوده.
به جای سرزنش، درمورد احساس واقعی همدیگه کنجکاوی کنید به جای اینکه بگید: «تو مثل یه بچه لج کردی!» بگید: «بهنظرم اون لحظه یه بخش از درونت ترسیده بود. دوست داری بهم بگی چی بود؟» این کار یه گفتگوی امن و همدلانه ایجاد میکنه ولی سرزنش، دعوای بعدی رو درست میکنه.
برای خودتون مشخص کنید چه کسایی تو اون اتاقها زندگی میکنن و تو چه موقعیتی بیرون میان. مثلاً وقتی کسی ازم انتقاد میکنه بچه خجالتی و بی اعتماد به نفس من از اتاقش بیرون میاد و واکنش نشون میده یا وقتی احساس ناامنی میکنم میانسال کنترلگر و خودبزرگ بین فعال میشه! این کار به خودآگاهی بیشتر نسبت به خودمون و رفتارهامون کمک میکنه
وقتی حس میکنید یکی از شما از سن خودش فاصله گرفته و تعاملتون داره توی چرخه باطل بی نتیجه میفته یه عبارت یا سیگنالی که باهم سرش توافق کردید رو انتخاب و به کار ببرید مثلاً "مثل اینکه یه اتاق دیگه درش باز شده" یا "ریاستارت کنیم بیایم تو سن خودمون" این کار برای قطع چرخههای تعاملی مخرب رابطه و بازگشت به ارتباط سازنده میتونه مفید باشه.