انگار یه چیزی درون من نمیخواد به زندگی عادی برگرده
ده تا از چیزهایی که از ما توی روزای بحران جا مونده
مثل هر روز لیست کارهایی که باید بکنم رو مینویسم و جلوش یه دایره میذارم که هروقت انجامش دادم توی دایره رو پر کنم. خب بریم از اولی شروع کنیم. لپتاپ رو باز میکنم و همزمان که منتظرم لود بشه، کل کارهایی که نوشتم شناور میشن توی مغزم و باز سعی میکنم تمرکزم رو بیارم رو اولویت اول. شروع میکنم به نوشتن یهو به خودم میام میبینم پنج دقیقهست که به زمین خیره شدم و یادم نمیومد داشتم به چی فکر میکردم. تو یه حالتی که انگار میخوای یه چیزی رو سریع از ذهنت بیرون کنی سرمو محکم تکون میدم و تمام تلاشم رو میکنم که باز متمرکز شم. نمیتونم.. کاری که قرار بود نیم ساعت طول بکشه تا دایره جلوش رو با مداد پر کنم، نزدیکای غروب شده و من هنوز دارم خودمو به زور میکشونم که به یه جایی برسونمش. چقدر کُند شده چقدر پُر شده فکرم! به سرعت حواسم به چیزای دیگه پرت میشه و دوست دارم بلند شم اصلاً نمیتونم یک جا بشینم. آدمک توی مغزمم همینطور مدام داره یه مسیر تکراری کوتاه رو تند تند از این طرف به اون طرف قدم میزنه!
به یه پارادوکس بزرگ رسیدم. من دلم نمیخواد یک ثانیه دیگه به روزهای جنگ و موشک و بمبارون و ناامنی برگردم من تو دل اون برزخ که هیچی تکلیفش معلوم نبود، دلم خیلی برای تمام روزهای عادی قبل و کارهای روزمره تنگ شده بود. اما وایسا … الان که آتش بس شده و همه چی برگشته به روال قبل الان که دوباره پروازها انجام میشن، همکارم زنگ میزنه تا جلسه بذاره، مغازهها باز شدن و همه چی داره کم کم سر جاش قرار میگیره من چم شده؟ یه چیزی درون من نمیخواد به زندگی عادی برگرده! یه چیزی درون من چیزهایی رو تجربه کرده که دیگه اون آدم سابق نمیشه و نمیتونم ازش انتظار داشته باشم همونطور فکر کنه، همونطور نگاه کنه و همونطور تصمیم بگیره! عجیبه .. یه بخشی از وجودم داره برای روزهای بحران دلتنگی میکنه.
خیلی سعی کردم این دوگانگی رو برای خودم تحلیل کنم. من بهش فکر کردم که چرا اینطوری فکر میکنم. چیزی که به تازگی از امیر مهرانی یاد گرفتم، متا اکشن. یعنی به جای اینکه فقط کاری رو انجام بدی، فکر کنی چرا و چجوری داری این کارو انجام میدی. اینطوری میتونی به خودت از بیرون نگاه کنی تا ببینی داری چیکار میکنی.
دلایلی رو برای توجیه این حس دلتنگی برای روزهای تعلیق و بحران پیدا کردم تا بتونم بفهمم چرا خیلیامون هنوز آمادگی از بحران درومدن رو نداریم؟ اون دوازده روز جنگ چی بهمون داد که الان جاش برامون خالی شده؟
سوگواری برای خودِ قهرمانمون. تو دل روزهای پر از دلهره و نگرانی که هر لحظه ممکن بود همه چیزت رو از دست بدی، نسخهای قویتر و شجاعتر و مسئولتر نسبت به خودمون و عزیزانمون از ما متولد شد. تجربه منحصر به فردی که درونش خیلی جاها قهرمان ظاهر شدیم که بلده این وضعیت خطر رو خوب مدیریت کنه. اما عجیب اینجاست که بعد از بحران بخشی از سوگواری ما به خاطر رنجی که کشیده بودیم نیست، بخاطر از دست دادن اون ورژن قهرمان از خودمونه که با برگشت به حالت عادی اونم باید بره و همین فقدانه.
رهایی موقتی از نقشها و الزامات روزمره. به طور موقت از انتظارات و مسئولیتهای روزمره معاف شدیم. اونجا کسی از ما توقع نداشت موفق باشیم، روابطمون رو مدیریت کنیم، به آینده فکر کنیم، فقط یه صدای جمعی میگفت الان وقت رشد نیست، فقط زنده بمون! این صدا رهایی خاصی داشت و الان که نیست بخشی از روان ما از برگشت به ساختارها و فشارهای روزمره دلزده ست.
بحران، معنا تولید میکنه. در سختترین موقعیتها، انسانها بیشتر از همیشه به معنای زندگی نزدیک میشن. وقتی توی خطر قرار داریم، سوالهای بنیادیتر و مهمتری میپرسیم و تصمیماتمون شبیه انتخابهای سرنوشتساز میشن. در حالت عادی، شاید اون حس معنا کمتر تجربه بشه و عادی بودن میتونه پوچ به نظر بیاد.
شدید شدن حس و هیجانات. ما گاهی هیجان رو با زنده بودن اشتباه میگیریم. در بحران، هر حس و هر نگاه و هر تصمیم، رنگ شدیدتری داره چون بقا در میونه ولی برگشت از اتفاقات عجیب و سورپرایز کننده به روزمرگی به چای تکراری دیشب، به اخبار غیر مهمِ خنثی، به صف معمولی بانک، میتونه این حس رو بده که رنگها دارن میپرن. نه اینکه دنبال بحران باشی، ولی شاید دلتنگ اون تجربههای پررنگ و هیجانی باشی. روان ما که طعم شدت رو چشیده، ممکنه از "مات بودن" دنیای عادی خسته بشه.
امکان دیدن تیکههای تاریک خود. وضعیتهای بحرانی، جنبههایی از روان ما رو بیدار میکنن که در حالت نرمال سرکوب شده: مثل ترس، وابستگی، خشم، ضعف، نیاز به دیگری. توی اون تعلیق، ما به سایههامون نزدیکتر شدیم، به بخشهایی از خودمون که شاید سالها انکارشون کرده بودیم و عجیب نیست اگر روان، گرچه درد کشیده، اما از این کنار رفتن ماسکها و تماسهای واقعی با خودش لذت برده باشه.
زندگی کردن در سرزمین بدون قضاوت. اونجا آدمها بابت تصمیماتشون کمتر قضاوت میشن. تو رفتی ترکیه؟ تو هنوز تهران موندی؟ تو گریه کردی؟ تو قوی بودی؟ همهی اینها تو بحران عادیتره، قابلفهمتره. ولی وقتی وضعیت نرمال میشه، قضاوتها برمیگردن. بنابراین دلمون برای "بودن" بدون نقد شدن بابت کوچیک ترین انتخاب هامون تنگ میشه.
سادهتر شدن همه چیز. توی بحران، پیچیدگیها کنار میرن و ذهن روی چند اولویت ساده و ابتدایی تمرکز میکنه: زنده بمون. با عزیزانت باش. مراقب باش. این سادگی این حسو القا میکنه که زندگی بالاخره قابل درک شده و این بازگشت به پیچیدگی و گزینههای زیاد توی انتخابها دوباره میتونه ادم رو باز نگران فهمیده نشدن و نفهمیدن کنه.
سندروم بازگشت از جبهه. این پدیده توی کهنهسربازها دیده میشه، در روزهای بحران، بدن و ذهن در حالت آمادهباش و برانگیختگی دائمی قرار داره، وقتی همهچیز "میتونه" اتفاق بیفته، ذهن همواره "در لبه"ست. اما وقتی بحران تموم میشه، یه جور خلأ به جا میمونه. انگار روان نمیتونه به این سرعت با ریتم کندتر «عادی بودن» هماهنگ بشه. تو این وضعیت، بیمعنایی و بیحسی هم ممکنه ظاهر بشن؛ انگار چیزی رو از دست دادی، ولی نمیتونی بگی چی.
باهم بودنِ عمیق و واقعی. توی روزهای عادی پیش نمیاد بعضاً چندین روز با آدمهایی که دوسشون داریم و بهشون تعلق خاطر داریم یه جا باشیم. بحرانی از این جنس باعث شد مدتی رو باهاشون زندگی کنیم، سر یه سفره غذا بخوریم و تو پناهگاهمون دغدغههامون رو یکی کنیم و دورهم جمع شیم. تماسها واقعیتر، حضورها پررنگ تر، گفتگوها عمیقتر بود. عادی شدن همه چی ممکنه بهمعنای برگشتن به تنهاییهای مدرن، فاصلههای اجتماعی و روابط سطحی باشه.
همدلی با تجربه جمعی. روان جمعی (Collective Psyche) مثل یک موجود زنده است. اگرچه اخبار پایان جنگ رو اعلام کردن، اما شاید ضمیر جمعی، هنوز اونو تموم نشده میدونه. هنوز بدنها در آمادهباشن. هنوز بچهای توی پناهگاه ذهن ما پنهان شده که باور نداره خطر گذشته. اون تمایل به موندن در بحران قبل، شاید صدای همدلی با روان جمعی باشه: «من نمیرم جلو، چون میدونم همه هنوز نرفتن.»
و اما چند پیشنهاد اگه تو هم اینا رو تجربه کردی:
به جای "برگشتن" به همون ریتم و ساختار قبلی سعی کن "بازسازی" کنی، اسمگذاری کن برای نسخهی جدیدت. حتی شده توی یک جمله بنویس: «الان من مهتای…» مثلاً: «من مهتایِ کُندتر، بدبینتر و منزویتریام.» این جمله کمک میکنه از فشار "چرا مثل قبل نیستم؟" کم بشه.
یه آیتم از روزهای بحران که بهت "حس پناه" میداد رو به عنوان یادگاری با خودت به این روزهای عادی بیار. ممکنه یه آهنگ باشه یا یه عادت خاصی که اون روزا بهت انرژی میداد مثلاً آب دادن به گلدونا، کیک پختن یا تماس تلفنی با دوستی که اون روزا باهاش بیشتر در ارتباط بودی.
برای همریتم شدن با جمع روی خودت فشار نذار توی گروههای کاری یا خانوادگی، میتونی خیلی ساده بگی: «من هنوز دارم هماهنگ میشم با وضعیت جدید. شاید فعلاً یهکم تو فاز تماشا باشم.» این جمله هم مرز میکشه، هم سکوتت رو بیتوضیح نمیذاره.
شاید بهجای برگردوندن اون نسخه قهرمانت، فقط باید «مراسم بدرقه» برای اون خودِ قهرمان برگزار کنی. یه نامه بنویس به اون ورژن از خودت که توی بحران بود.با افتخار براش سوگواری و ازش خداحافظی کن. مثلاً «تو بودی که اون شب همه رو آروم کردی. تو بودی که گریه کردی ولی جا نزدی. میدونم وقت رفتنت رسیده. ولی قول میدم فراموشت نکنم.»
بدنت رو آگاهانه به عادیشدن دعوت کن، مجبورش نکن. با تمرینات تنفس با نرمشهای ملایم یا فعالیتهای دستی برای هماهنگی عصب و عضلات مثل لمس آب، خاک، خمیر، با زمزمه کردن و آواز خوندن با حفظ عادتهای کوچیک مثل چند دقیقه حرکت کششی قبل از بیرون اومدن از تخت و …
یکی دیگه از راههای دعوت کردن ذهن و بدن به دراومدن از حالت بحران ارتباط عمیق با افراد دیگهست. این که با تجربیات منحصر به فرد خودمون از یک اتفاق مشترک دورهم بشینیم و به دور از تحلیلهای علمی و سیاسی از درونیات خودمون و احساساتمون باهم حرف بزنیم. ما در دیالوگ استودیو با امیر مهرانی این امکان رو فراهم کردیم تا به نوبه خودمون سهمی در رقم زدن این تجربه برای همه داشته باشیم. جمعهای حضوری رو تشکیل دادیم و البته جمعهای آنلاین ایجاد کردیم تا افراد از هر جای دنیا بتونن باهامون همراه بشن و حرف زدن بشه یه التیام جمعی.
ما سه جلسه رو برای شبنشینیهای سکوت و صدا برنامهریزی کردیم که در تاریخهای ۲۱ و ۲۸ تیر و ۵ مرداد از ساعت ۱۹:۳۰ تا ۲۱:۳۰ برگزار میشه.
بیاید در کنار هم باشیم تا جمع بودن و ارتباط رو دوباره تجربه کنیم. حضور در این شبنشینیها هزینهای نداره و فقط برای حضور روی دکمه زیر بزنید و ثبتنام کنید.