یه جای کار میلنگه.. همش از خودم میپرسم: آرزوهای بزرگ؟ دارم! هدف و برنامه ریزی آینده؟ دارم! انگیزه جلو رفتن؟ اونم دارم! یعنی حداقل آخرین باری که یادم میاد، داشتم. پس چرا الان یه جوری شدم؟
تاحالا برات اتفاق افتاده یه کار کوچولو یا یه چیزی که قبلاً راحت انجامش میدادی، برات تبدیل شه به یه عمل سخت و انرژیبر که باید براش تمرکز کنی و خودتو هل بدی تا انجامش بدی؟ تا حالا شده یه قهوه درست کردن ساده یا مثلاً یه خرید ضروری بشه یه پروژه ی سخت که باید فکر کنی کی انجامش بدی یا چجوری انجامش بدی؟
دیدی تو فیلما وقتی یکی پرت میشه ته دریا، دوربین میره زیر آب اسلوموشنطور جهان کُند میشه، چشمای طرف بازه ولی چیزی اون زیر نمیبینه و تنها صدایی که به گوش میرسه صدای ضربان قلبشه و احتمالاً تنها فکری که داره اینه که اون لحظه میمیره یا نجات پیدا میکنه. چیزی که میبینه همون لحظه ست نه بعدتر چون اصلاً شاید بعدتری وجود نداشته باشه. فقط روی بقا تمرکز میکنه. اونجا زیر آب اینکه الان بدنش چقدر رو فرم و فیته، اینکه آرایشگاه رفته یا موهاش بهم ریخته ست، اینکه مدل ماشینش چیه یا خونه ش چند متره، اینکه تاحالا اروپا رو دیده یا نه، اینکه چند بار مقام آورده یا مثلاً توی یه مسابقه یا رقابتی اول شده، اینکه دوستاش یا آدمها درموردش چه فکری میکنن اصلاًااا براش موضوعیت نداره… فقط زنده موندن و ادامه دادن مهم میشه!
ممکنه صبح از خواب بیدار شم تمام کارهایی که "باید" و "شاید" رو انجام بدم، با آدمها حرف بزنم، برم و بیام و غذا بخورم و ورزش کنم و بخندم و خرید کنم و مثل همه ی آدمای عادی و زندگیهای نرمال عمل کنم ولی مثل همون آدمی باشم که افتاده ته دریا! خالی از روح، خالی از هیجان، خالی از لذت، خالی از زنده بودن!
زنده بودن یعنی ذوق و حوصله زیاد برای کارهای کوچیک و کم اهمیت و بی نتیجه یا حتی بی منطق بودن و دیوانگی. چقدر جاش تو زندگیمون خالیه؟ چی میشه که این هیجانات و غریزهی زندگی کم کم رو به خاموشی میره؟ چرا یه وقتایی تو این حالت "پوچی" و "خب که چی" گیر میکنیم؟
انگار ذهنم تربیت شده هر کاری میخواد انجام بده ببینه چه نتیجه ای داره؟ دستاوردش چیه؟ افتادم تو لوپ منطق و عقلانیت و همین داره منو از احساسات و هیجاناتم دور میکنه. تقلاهایی کردم که گوشههایی از زنده بودن و بعضی هیجاناتم رو خیلی ریز فعال کنم مثلاً ورزش مداوم برای حس سرزندگی ایجاد کردن توی بدنم، چالش ایجاد کردن برای خودم از جنس فعالیتهایی که هیچوقت تو دایره امنم نبود مثل آواز خوندن و بودن توی جمعهایی که به صورت نرمال شاید توی مسیرش قرار نمیگرفتم. ایجاد فضایی که توی کار خودمو به چالش بکشم و فعال تر باشم، خودم رو بیشتر بروز بدم و درون ذهن و بدنم گیر نکنم و تلاش کنم آدمهای دیگه در مسیری قرار بگیرن که از روتین تفکرشون بیان بیرون و براشون درمورد مسائلی سوال ایجاد بشه و بهش فکر کنن.
این ها همه تقلاهاییه که برای زنده موندن انجام میدم در ستایش غریزهی زندگی به جای غریزهی مرگ و نیستی و پوچی!
حتی برای اینکه یکم ریلکس کنم و از فضای کار و روزمره فاصله بگیرم چند روز آف شدم و مسافرت رفتم اما انگار با برگشتن به محیط همیشگی دوباره همه چی به حالت اولش برگشت. گاهی آف شدن و استراحت و مسافرت حکم ریسِت شدن لپتاپ رو داره. اما اگه اون لپتاپ شارژ نداشته باشه دیگه روشن نمیشه. گاهی فاصله گرفتن برای سوخت رسانی و شارژ شدن نیست برای فرار از موقعیته، یه جور قطع و وصل شدن. اتفاقا همون روتینهای کوچیک روزمره ست که آدم رو شارژ میکنه و میذاره حس کنی زندگی ادامه داره.
میدونی، همین که این سوال برام ایجاد شد که چجوری از این حس و حال بیام بیرون و نذارم به جایی برسه که بدون اینکه بفهمم انقدر این خلأ تقویت شه که به خودم بیام ببینم یه آدم بی روح و خاموش و مرده متحرک شدم که هیچی باعث لذتش نمیشه و ذوقش برای همه چی کور شده، تصمیم گرفتم اول بفهمم چرا اینطوری ام و بعد پیدا کنم چه قدم های کوچیکی بردارم تا کم کم روح زندگی رو درونم پررنگ تر کنم. در ادامه میخوام نتایجش رو به تو که شاید همین موقعیت رو تجربه کنی بگم.
اول اینو بگم که این حالت قرار نیست یه شبه درست شه ها، هرچی بیشتر به خودت فشار بیاری که "باید سریع به ورژن سرزنده خودم برگردم" بیشتر قفل میشی. یه جور اجازه دادن به ریتم کُند برای پیدا کردن مسیر، خودش بخشی از خوب شدنه. مثل وقتی که مسیریابت هنگ میکنه و تو سرعتت رو کم میکنی تا آپدیت شه و بفهمی از کدوم طرف باید بری!
دوم اینکه یه چیزی که شور و هیجان رو میخشکونه "باید و اجباره". وقتی "من دلم میخواد" و "انتخاب میکنم" مدام کم تر میشه و "من باید" و "چارهای جز این ندارم" زیاد میشه، انگار همش یه فشار بیرونی واسه هرکاری وجود داره که آدمو بی انگیزه میکنه. سعی کن ابتدای جملات روزمره ت بگی من دوست دارم ورزش امروزمو انجام بدم یا من میخوام برم جلسه آنلاین ، نه اینکه باید برم باشگاه یا مجبورم فلان جلسه رو پیش ببرم. چون حتی اگه هدفت واسه انجامش حال خوب شدن باشه بازم با اجبار و باید، کمک کننده نیست.
سوم اینکه شاید یه منبع ناامیدی و درموندگی عمیق تو زندگیت هست که نمیخوای باهاش درگیر و مواجه شی، شاید عمیقاً معتقدی شغلت رو دوست نداری یا از رابطه عاطفی و زندگی زناشوییت ناامید و ناراضیای یا یه غم کهنه داری که نمیخوای بری سراغش چون میدونی اگه پرونده اینا رو باز کنی مجبوری حال بد و به هم ریختگی روانی تجربه کنی و فکر میکنی از پسش برنمیای! پس روانت میاد چیکار میکنه؟ تورو می بره تو حالت خاموشی حسی و بیروح بودن یعنی فیتیلهی هیجاناتتو کم میکنه تا عمیق تجربهش نکنی تا ازت محافظت کنه. اینطوری وقتی غم و درموندگی و نارضایتی و ناامیدی تجربه نشن، پس ذوق و شور و امید و خوشحالی و آرامش هم عمیق تجربه نمیشن. بگرد اون منبعی که دروناً شاید میدونی چیه ولی در قبالش خودت رو به اون راه زدی رو پیدا کن حداقل اگه با خودت روراست باشی ممکنه بتونی یکم جلوی اثرش رو بگیری.
چهارم اینکه ممکنه تو توی مرحله تغییر رشدی باشی. شاید این "پوچی و خب که چی" خیلی منطقی و طبیعی باشه. فرض کن یه آدمی که مدرسه شو تموم کرده و قراره وارد یه مرحله جدیدی از زندگیش بشه که حالا یا میتونه دانشگاه باشه یا کار کردن باشه یا مهاجرت یا هرچیزی که اونو از وضعیت بچه مدرسه ای خارج کنه دوباره از اول مهر بذارنش سر کلاس تو مدرسه و بگن تو دوازدهم رو تموم کردی و یه پایه جدید اضافه شده سیزدهم و تو کلاس سیزدهمی! “پوچی و خب که چی گفتن” سالم ترین و طبیعی ترین چیزیه که اون بچه میتونه بهش برسه! شاید داری با زندگیت همینطوری برخورد میکنی.. شاید وضعیت و مرحله زندگیت عوض شده ولی تو مثل قبل داری جلو میری. شاید این "خب که چی" مثل چراغ چِک ماشینه که داره بهت آلارم میده یه چیزی رو تغییر بدی. ما معمولاً روشن شدن چراغ چک ماشین رو نادیده نمیگیریم یا سعی نمیکنیم خاموشش کنیم، میفهمیم یه چیزی نیاز به چک کردن یا تعمیر داره و جدیش میگیریم.
پنجم اینکه، آقا تو این وضعیتِ کُند شدن، انتظاراتت رو از خودت بیار یکم پایین تر، الان چون عملکردت مطابق خواسته و انتظارت نیست یکم اعتماد به نفست ممکنه پایین اومده باشه. سعی کن کارهای کوچیک و آسون رو بیشتر انجام بدی یعنی موفقیتهای کوچیک و ریز برای خودت توی روز رقم بزن. شب به شب سه تا دمم گرم که فلان کارو کردم برای همون روزت بنویس. دمم گرم که جواب ایمیل فلانی رو دادم، دمم گرم که خودمو کشوندم یک ساعت به هوای قهوه خوردن توی کافه با لپتابم نشستم فلان گزارش رو کامل کردم، دمم گرم که به جای دوباره از بیرون غذا سفارش دادن، ایندفعه خودم پاشدم سیب زمینی سرخ کردم با تن ماهی خوردم! همینقدر ساده و کم اهمیت ولی بسیاااااار تاثیرگذار.
شیشم توی این حالتِ بی معنایی، مغز برای پیدا کردن کورسوی دوپامین و هورمون شادی و پاداش لذت میره سراغ خوشی های زودگذر و کوتاه مثل اسکرول کردن اینستاگرام و برای بار هزارم فرندز دیدن و سریال های تکراری دیگه و مدام تو تفریح بودن. چون ظرفیت کار بزرگ و باتمرکز رو نداره، ظرفیت تنها موندن و مواجهه با این حجم پوچی رو هم نداره و هیچ کاری نکردن مساوی میشه با به فکر فرو رفتن، پس تبدیل میشه به کار بیهوده کردن ولی در نهایت تهش باز حال ادم رو بدتر میکنه. اینجوری میشه که کارهایی که نیاز به فرایند و صبر دارن مثل آشپزی یا کتاب خوندن به نظر بیمعنی میاد چون سیستم پاداش مغز دیگه اونقدر صبور نیست و میخواد سریع خوراک بگیره. "میکروپروسه" میتونه کمک کنه کارهای فرایندی رو فوقِ ریز کنی مثلا باز کردن فایل ورد و نوشتن یک پاراگراف، به جای نوشتن کل گزارش، یا شستن و خورد کردن سیب زمینی به جای درست کردن یه غذای کامل. اینطوری مغزت همون کورسوی پاداش فوری رو میگیره، ولی در واقعیت وارد مسیر یک کار فرایندی شدی. حالا اگه انرژی بود ادامه میدی، اگه نه همون دو دقیقه کافیه برای تمرین حساسسازیِ دوبارهی سیستم پاداش.
هفتم و در آخر، همهی همش شاید از درون خودت نشأت نگیره. خیلی وقتها فضای رابطه یا محیطی که توش زندگی میکنیم یکی از عوامل روشن شدن موتور یا خفه کردن موتور هیجاناتمونه. البته قرار نیست بشینیم روی صندلی قربانی و بگیم عوامل بیرونی تماماً مسبب این حس و حال ماست. اما مثلا نور، رنگ، صدا، شلوغی یا سکون خونه مون مستقیم روی حس درونی آدم اثر داره. محیطهای یکنواخت یا بههمریخته، اون احساس گیر افتادن رو تقویت میکنن. یا اگه خونه فقط محل کار و خواب باشه، هیچ مجالی دیگه برای انگیزه، تحرک یا لذت نمیذاره در نتیجه هیجانهامون درونش بیجا میشن. یا رابطه عاطفی که بیشتر از اینکه ایستگاه شارژ شدن باشه و درونش بتونی گاهی بی منطق و بچه باشی و طرف مقابل بپذیره، مدام به بالغ و عاقل بودن مجبور میشی و هیجاناتت مدام درون خودت سرکوب و زندانی میشن.
پس نه همه چیز رو ناشی از درون خودت ببین نه همه چیز رو گردن محیط و رابطه بنداز. جفتش رو باهم نگاه کن و اگه دوست داشتی بنویس تو در ستایش غریزهی زندگی این روزا چیکار میکنی؟