بهمن! ازم خواستی در زمان مناسبی با مهسا صحبت کنم. شاید هیچوقت و هرگز کسی اینگونه روبرویم نایستاده بود و اینگونه بهخودم نگفته بود که به کمکت نیاز دارم. هزاربار از آن شب خودم را روبروی مهسا تصور کردم و نمیدانستم چه بگویم. چه بگویم به مهسای تو که آماده روزهای مشترک زندگیاش میشود و حالا با ام اس روبرو شده. بهمن چیزی را ازم خواستی که شاید من شهامتش را نداشتم. نمیدانم چرا ترسیدم. نمیدانم چرا احساس کردم کلمهها در گلویم خفه شدهاند. در این چند سال هم شور و شوق تو را دیدهام و هم هیجان مهسا را وقتی آمد در کلاس شناخت تواناییها. ازم خواستی حرفی بزنم اما اعتراف میکنم که کم آوردهام و من هروقت کم میآورم مینویسم. به همین دلیل اینبار هم نوشتم و این نوشتن شاید چیزی شبیه یک نامه برای مهسا باشد:
همیشگیهای زندگی را باور نکن!
همیشگیهای زندگی را باور نکن!
همیشگیهای زندگی را باور نکن!
بهمن! ازم خواستی در زمان مناسبی با مهسا صحبت کنم. شاید هیچوقت و هرگز کسی اینگونه روبرویم نایستاده بود و اینگونه بهخودم نگفته بود که به کمکت نیاز دارم. هزاربار از آن شب خودم را روبروی مهسا تصور کردم و نمیدانستم چه بگویم. چه بگویم به مهسای تو که آماده روزهای مشترک زندگیاش میشود و حالا با ام اس روبرو شده. بهمن چیزی را ازم خواستی که شاید من شهامتش را نداشتم. نمیدانم چرا ترسیدم. نمیدانم چرا احساس کردم کلمهها در گلویم خفه شدهاند. در این چند سال هم شور و شوق تو را دیدهام و هم هیجان مهسا را وقتی آمد در کلاس شناخت تواناییها. ازم خواستی حرفی بزنم اما اعتراف میکنم که کم آوردهام و من هروقت کم میآورم مینویسم. به همین دلیل اینبار هم نوشتم و این نوشتن شاید چیزی شبیه یک نامه برای مهسا باشد: