شاید این داستان را شنیده باشید که مرد ثروتمندی بعد از سالها کار بازنشسته میشود و برای استراحت به جزیرهای میرود. او هر روز مردی را میدیده که چوب ماهیگیریاش را به آب میانداخته و مینشسته کنار رود بدون اینکه کار خاصی انجام دهد. مرد ثروتمند با مرد آرام ماهیگیر وارد گفتگو میشود و از او درباره تکرار این عادت روزانه سوال میکند. مرد جوانتر میپرسد که تو این همه سال کار کردی و ثروت بهدست آوردی که چه بشود؟ مرد ثروتمند پاسخ میدهد که بتوانم به چنین روزی برسم و در آرامش زندگی کنم و مرد جوان پاسخ میدهد که من از همین حالا این آرامش را دارم.
من چندان با این داستان و نوع نگاهش به زندگی حداقل با اندازه دانستهها وآگاهی امروزم موافق نیستم. بخشی از سلامت ما با معنایی که از طریق کارمان خلق میکنیم بدست میآید. بنابراین باید فرض کرد که مرد ثروتمند چندان هم مسئلهاش پول درآوردن نباید بوده باشد. اما چرا یاد این داستان افتادم؟
برای بازدید از نمایشگاه آثار هنرمندان خودآموخته به کاخ سعدآباد رفته بودم و میزبان در هنگام ورود یک نسخه از مجله ادبی شوکران را به دستم داد. بلافاصله ذهنم برگشت به سالها قبل و زمانی که مجلههای کارنامه، شوکران، هفت و... را میخریدم و با ولع میخواندم. یادم نمیآمد آخرین باری که این مجلات را خواندم کی بود. (البته که کارنامه و هفت توقیف شدند.) دلم گرفت. یادم افتاد که ادبیات را همواره دوست داشتم. نوشتن ادبی را هم. بعد ذهنم برگشت به لابهلای کتابهای کتابخانهام و در همان حال رمانهای تنها چند صفحه خوانده شده را که رها شده بودند دیدم، کتابهایی که به انتظار خوانده شدن خاک گرفتهاند.
داشتم فکر میکردم که چه زمانی دوباره میتواند با آرامش خاطر رمان دست بگیرم یا داستانی از یک مجله بخوانم و بعد به سرعت جواب دادم وقتی فلان کار و فلان کار و فلان کار را انجام دادم. همین بود که یاد داستان اون مرد و ماهیگیر افتادم. از خودم پرسیدم چرا حالا سراغ کتابها نمیروی؟ که این جمله را به خودم جواب دادم:
انگار انسانها آنچه دوست دارند را دور از دسترس خود قرار میدهند تا لذت بدست آوردن را با رنج رسیدن تجربه کنند.
این طبیعت دنیاست که برمبنای تضادها بنا شده. رسیدن به آرامش اگر دردی نباشد معنا پیدا نمیکند. ارزش آفتاب را شاید مردم انگلیس میدانند که همواره آسمانشان ابریست. ما معنای سلامتی را با بیماری میفهمیم و ارزش زندگی کردن را با از دست دادن. دوست داشتن را بیشتر زمانی احساس میکنیم که قهرمیکنیم. تضادها عامل درک ماست. حتما روزی دوباره رمانها را به دست خواهیم گرفت در بالکنی مشرف به دریا و در حالیکه نسیم خنکی میآید، در آرامش در داستانها فرو خواهیم رفت.