وقتی با افراد مختلف در فرآیند شناخت تواناییها کار میکنم، چالشی تکراری بین همه مشترک است. برای اینکه این چالش را توضیح بدم شاید بد نباشه به این جمله از برتولت برشت، نمایشنامهنویس مشهور توجه کرد. برشت میگه: "وقتی چیزی خیلی بدیهی بهنظر میاد، یعنی ما از هرگونه تلاش برای شناختنش دست کشیدهایم." خیلی از مسائل هست در زندگی که برای ما بدیهی هستند و به سادگی از کنار اونها میگذریم. بدیهی بودن چیزی یعنی پذیرش بیچون و چرای آن بدون فکر، توجه و تعمق. بدون اینکه برای اون موضوع پرسشی کنیم و آن را در حوزه توجه خودمون بیاوریم.
چند نمونه
مهسا هیچوقت در دورهی آموزشی برای برنامهریزی و سازماندهی امور شرکت نکرده. اما از دوران مدرسهاش همواره در نقش کسی که فعالیتهای گروهی را ترتیب میداده و مدیریت اونها را برعهده میگرفته فعالیت میکرده. از درست کردن روزنامه دیواری تا شکلدهی گروههای کاری برای مناسبهای مختلف. در دانشگاه هم که وارد شد همین روند را تکرار کرده. اما زمانی ورود به بازار کار از آنجایی که در زمینه تولید نرمافزار فعالیت میکرده انتخاب کرده که در یک شرکت مشغول بهکار شود. حالا بعد از مدتها کارش طوری است که باید ساعتها پشت کامپیوتر بنشیند و برنامه بنویسد. امروز مهسا دچار کلافگی و سردرگمی است و احساس میکند کارش خسته کننده است و نمیداند چه کاری باید انجام بدهد.
آرش همواره پر از ایده بود. اینقدر درباره هر موضوعی نظر میداده و فکر میکرده هر زمینهای اینقدر هیجان انگیز است که بتواند در آن سرک بکشد که حالا متهم به از این شاخه به آن شاخه پریدن شده است. آرش کمی به هنر سرک کشیده، شاخههای مختلف هنر را تجربه کرده، کمی در دنیای کارآفرینی و کسب و کار وارد شده و میخواسته کسب و کار خودش را راه بیاندازد. یعنی فکر میکرده که باید کسب و کار خودش را راه بیاندازد. اینقدر دیگران بهخاطر افکار پراکنده آرش به او خرده گرفتهاند که او ترجیح میدهد بیشتر سکوت کند و داشتن ایدههای فراوان را اتفاق بدی در خودش میداند.
سعید عقیده دارد که آدمی رقابتی است. از مسابقه دادن لذت میبرد. فکر میکند این ویژگیاش باعث شده جذب کار فروش بشود. چون بخشی از کار فروش مثل مسابقه دادن است. رسیدن به رکورد فروش، گرفتن مشتریان بیشتر، بستن قراردادهای با کیفیت. اینها برای سعید یعنی برنده شدن در موقعیتهای مختلف. سعید عقیده دارد که حس رقابتی که در درونش است یک خصلت ویژه است که هر روز به او انگیزه دوباره میدهد که در کارش موفق باشد. همینطور هم است. سعید در کارش موفق است و معمولا در اغلب مذاکرات فروش برنده میشود.
وقتی با مهسا درباره گذشتهاش صحبت میکنم و فعالیتهای او را میشنوم و به او میگویم که سازماندهی کردن از قابلیتهای ویژهی او است تعجب میکند. میگوید برنامهنویسی باید قابلیت ویژهای باشد. بعد خودش اعتراف میکند که حتی در برنامههای خانوادگی هم نقش برنامهریز و هماهنگ کننده را دارد. آرش هم واکنشی مشابه مهسا دارد. میپرسد که واقعا ممکنه که داشتن این همه ایده جزو ویژگیهای مثبت باشد؟ اما من بهخاطر این موضوع همیشه محکوم شدم! آرش هم میگوید لذت بخشترین لحظاتش زمانی است که میتواند چند مفهوم را به هم ارتباط بدهد و یک مفهوم جدید خلق کند. سعید اما کمی داستانش متفاوت است. میگوید که همیشه در مسابقهها از کودکی تلاش میکرده برنده باشد. هرچقدر که بزرگتر شده حواسش بوده که این رقابت میتواند آسیب زننده هم باشد. مثلا گاهی به خودخواهی متهم میشده. اما بعد سعی کرده رقابت را در حوزه کارش بهکار گیرد. سعید میگوید: "هیچ وقت فکر نکردم که این ویژگی بدی است که من دارم بلکه فکر میکردم اتفاقا همین حس باید نقطه قوت من باشد." به همین دلیل نادیده نگرفتمش. هیچوقت فکر نکردم که این قابلیت بدیهی است و باید به سادگی از کنارش رد بشوم.
چالش بدیهی فرض کردن تواناییها
آن چالشی که در ابتدای مطلب در موردش توضیح دادم را حالا بهتر میتوانم شرح دهم. بسیاری از ما در مواجهه با قابلیتهایی که داریم متعجب میشویم. سالها عادت کردهایم که با ویژگیهامون زندگی کنیم و همین عادت ما رو از بازشناخت خودمون باز میداره. خیلی از ماها مثل مهسا و آرش وقتی با نقطه قوتی روبرو میشویم که سالها همراهمان بوده متعجب میشویم. نمیتوانیم تصور کنیم که قابلیتی را داشتهایم و بهسادگی نادیده میگرفتیمش. چالشی که من همواره در کارم با آدمها با آن روبرو هستم پیدا کردن نشانههای مختلف در الگوهای رفتاری، کاری و احساسی آنها در گذشتهشان است و اینکه چطور ناآگاهانه با قابلیتهایشان زندگی کردهاند. وقتی که نشانهها کنار هم قرار میگیرند از فرط تعجب آنها ابتدا آنچه که هست را انکار میکنند اما کم کم با گذشت کمی زمان متوجه میشوند که آنچه که در طول زندگیشان تکرار شده حقیقت وجودی آنهاست.
ضعیف بودن از قدرتمند بودن راحتتر است
ما عادت کردهایم که خودمان را با ضعفهایمان تعریف کنیم. شمردن نداشتهها از داشتهها آسانتر است. وقتی میدانیم ضعیف هستیم دلایل بسیاری هم برای باختنهایمان داریم. اینطوری راحتتر هستیم که بگوییک هزاران اتفاق افتاده که باعث شده ما بازنده باشیم. اما واقعیت این است که روبرو شدن با تواناییها بیشتر از روبرویی با ضعفها شجاعت میخواهد. وقتی خودت را میشناسی، آگاهی از قدرت یک مسئله است، چگونگی استفاده از آن قدرت مسئلهای دیگر و چالشیتر. مسئله اصلی این است که ما نمیدانیم با قدرتی که داریم چه کنیم اما خوب میدانیم چطور تمام عمر با ضعفهایمان زندگی کنیم.
رهبری برمبنای تواناییها
زمانی که با مدیران سازمانها صحبت میکنم، از این مسئله شکایت میکنند که پرسنل عملکرد مورد انتظار را ندارند. از مدیر میپرسم که مهمترین توانایی این فرد چیست؟ مدیر بیشتر به مهارتهای اکتسابی او اشاره میکند. مثلا میگوید طراح خوبی است. مهندس قابلی است و ... وقتی از خود فرد هم میپرسم که مهمترین تواناییهایت چیست سخت میتواند پاسخ دهد. درست مثل مهسا و آرش. حتی بدتر آنکه متوجه میشوم بسیاری از قابلیتهای ویژهی آنها از طرف مدیرشان بهعنوان نکته منفی به چشمشان آمده و آنها بهخاطر داشتن ویژگیهایی خاص شرمنده هستند. مثلا سیما بسیار ریزبین است و در تعاملاتش با همکارانش به نکات کوچکی در تهیه مستندات توجه میکند که میتواند کیفیت کلی کارها را بالا ببرد اما این ویژگی از طرف مدیرش بهعنوان یک عامل بازدارنده در سرعت کار تلقی میشود. در صورتیکه مدیر با چرخش نگاه به قابلیت سیما میتواند از این ویژگی در جایی درست و برای بهبود کیفیت کارها استفاده کند.
در سازمانهای بسیاری نگاه برمبنای ضعفها به افراد باعث میشود تا بسیاری انگیزههای کاریشان را از دست بدهند و بعد از مدتی دچار رخوت در کار شوند. چنین شرایطی باعث بروز استعفای روحی میشود. یعنی فرد به لحاظ روحی دیگر نمیتواند با کارش ارتباط برقرار کند و کارش را بیمعنی میپندارد. صبحها بهسختی به محل کارش میرود و منتظر است تا زمان کار بهپایان برسد و زودتر از محل کار فرار کند. چنین فردی کارایی بالایی نخواهد داشت و همواره که خودش دچار افت روحی شدید میشود، نارضایتی مدیرش هم از او بالا میرود.
چرخش نگاه
ویژگیهای ما صرفا منفی یا مثبت نیستند بلکه کارکردهای مثبت و منفی دارند. در واقع توانایی ما همان ضعفمان است و ضعفمان همان توانایی. بسته به اینکه در چه شرایطی باشیم و در چه موقعیتی، چگونه از قابلیتهایمان استفاده کنیم، کارکرد آن ویژگی متفاوت خواهد شد. بهنظر میرسد هم مدیران سازمانها و هم کارکنان کمتر زمانی را به شناخت تواناییها و قابلیتهای خود میپردازند و بیشتر برشناخت ضففها و برنامهریزی برای مرتفع کردن آنها توجه میکنند. چرخش نگاه در سازمانها و حتی در برنامهریزیهای شخصی از توجه صرف به ضعفها به روند تکراری موفقیتها و دستاوردها میتواند کمک کند تا انگیزه و انرژی مضاعفی در حرکتهای روزمره شکل بگیرد. انسانها زمانی که درک میکنند توانمند هستند میزان رضایت از زندگیشان بالاتر میرود و خلاقتر میشوند. درست مثل کودکی که هیچ مرز و مانعی نمیشناسد و هرکاری را با شعف و سادگی انجام میدهد.
تمرین
اگر مدیر یک سازمان هستید به روند دستاوردهای همکارانتان توجه کنید. چه کارهایی هست که همواره آنها درش موفق هستند و از انجام آن احساس رضایت دارند؟ چهکاری هست که کارکنان شما بیشتر در آن خلاق هستند؟
بهعنوان یک فرد سوالات مذکور را از خودتان بپرسید. چهکارهایی هست که انجام آن بهشکل تکراری به شما انرژی میدهد و باعث شکلگیری دستاوردهای قابل توجه میشود؟ در چه کارهایی خلاقیت بیشتری دارد؟
گام اول: شکار توانمندیها
تمرین بالا بهشما کمک میکند تا از بدیهی فرض کردن قابلیتهایتان کمی دور شوید و آنها را در حوزه توجه خود بیاورید. این اولین قدم در شناخت توانمندیهاست. آنچه که ما نیاز داریم اینست که مثل یک تکتیرانداز که میتواند روی یک هدف متمرکز شود و تمام توجهاش را به آن هدف بدهد، بتوانیم تواناییهای خود و دیگران را شناسایی کنیم و با متمرکز شدن روی آنها، تقویتشان کنیم و به کارکرد مثبت آنها برسیم. در این حالت تیمی قدرتمندتر خواهیم داشت و افرادی باانگیزهتر خواهیم بود.