خیلی اتفاقی لابهلای فایلهای صوتیام برخوردم به مجموعه گفتگوهای ضبط شدهام در سال گذشته با پسربچههای بیسرپرستی که در یک مرکز نگهداری میشوند. در میان تمام این گپ و گفتها با بچههای از 7 تا 12 یا 13 سال، گفتگویم با امین اتفاق عجیبی بود. صحبت کردن برایم بسیار سخت بود و سعی میکردم احساساتی نشوم. امین 12 ساله پسر بچهای بود با موهای روشن و لپ گلانداخته و صدایی تو دماغی که در مجموع دیدار من با او، بیشتری کلمهای که ازش شنیدم، "من فکر میکنم" بود. ابتدای صحبتمان سخت پیشرفت اما کمکم امین همراه شد و بیشتر حرف زد. لابهلای صحبتهایش موثرترین جملاتی را گفت که برای زندگی همهی ما شنیدنش نیاز است. درباره شغل آیندهاش صحبت میکردیم و گفت که میخواهد دکتر شود (مثل خیلی از بچهها) داشتم سعی میکردم که اثری در او بگذارم و از این گفتگو خاطرهای در ذهنش بماند شاید این خاطره در کوران مشکلات آینده به دادش برسد. امین اما به من جمله بینظیری گفت که اگر دکتر نشود حداقل میتواند ماهیگیری کند!
دوباره که این گفتگو را میشنیدم یاد جمله "مشکل هرچه میخواهد باشد، تو بخشی از راهحل باش" که در مطلب قبل نوشتم افتادم. امین انگار یاد گرفته که بخشی از راهحل باشد. همیشه سر کلاسها به بچهها گفتهام که انجام کار اشتباه بهتر از بیکاری است و انگار امین این را خوب میداند. گفتههایش درباره مشکلات پیشرو در زندگی جالب توجه است. آخر گفتگویمان ازش خواستم که یک جمله به من بگوید که به یادم بماند. گفت باید فکر کنم و بنویسم. بعد از کمی مکث گفت آهان... و آن جمله را گفت. جملهای ساده اما موثر. خودتان گوش کنید.