این کولهپشتی کمی متفاوت از شکل نوشتههای سالهای قبلم است. موضوع در ظاهر درباره نوشتن است و در باطن حرفهایی است که با خودم زدهام.
تصویرهایی از زندگی
اینستاگرام میتونه کارکردهای مختلفی برای هرکسی داشته باشه. مثلا افرادی مثل من که کارشون آموزش هست معمولا از اینستاگرام برای انتشار پستهای آموزشی و جملات انگیزشی و ... استفاده میکنند. من هم مدتی این کار را انجام دادم اما اینستاگرام را بیشتر بهشکلی دوست داشتم که بتوانم در آن عکسهایی بذارم که جنبهی زیباییشناسانهاش هم پررنگ باشد. از طرفی دلم میخواست اینستاگرام را بهشکل یکجور زندگینوشت داشته باشم. یعنی از جاهایی که میروم و تجربههایی که میکنم و ...
بههمین دلیل شیوهی قبل را ادامه ندادم و سعی کردم اینستاگرامم بیشتر نمایانگر روند زندگیام باشد تا صرفا ابزار جذب مخاطب. خیلی طبیعی است که با چنین رویکردی هر از گاهی سراغ پستهای قدیمیتر بروی و ببینی چه کردهای و چه نوشتهای.
در پایان سال قبل وقتی پستهای قدیمیام را نگاه کردم دیدم در چند مقطع دربارهی یک موضوع مشخص یعنی نوشتن غر زدهام. متوجه شدم که ناخوشحالی روزهای سال قبلم بخاطر ننوشتن بوده. بهخاطر اینکه لیست موضوعهای نوشتنم بلندتر شده و من برایش کاری نکردم.
کپشن تصویر بالا:
یادمه زمانی که مدرسه میرفتم اعتقاد داشتم آدم نباید وقتش رو با داستان خوندن هدر بده و باید کتابهایی بخونه که بهش چیزی یاد بده. یعنی پیشفرضم این بود که از رمان و داستان نمیشه چیزی یاد گرفت. نزدیکهای عید بود و خونه بواسطه بساط خونهتکانی شلوغ و بهم ریخته بود. وسط وسایلی که روبروی کتابخونه بود خودم رو ولو کردم و دست انداختم از کتابخونه جلد اول از یک رمان سهجلدی را بیرون کشیدم. اسم رمان خاطرم نیست. کتاب رو ورق زدم و شروع کردم به خوندن و سرم رو که بلند کردم دیدم هوا داره تاریک میشه و من نصف بیشتر کتاب رو خوندم. سال عوض نشده سه جلد رو تموم کردم و رفتم بازم رمان خریدم. شاید با یک اتفاق بود که فهمیدم تو زندگی چه خطایی مرتکب شده بودم. فهمیدم اگر قراره درباره زندگی یاد بگیری باید روایتهای زندگی رو بخونی. بعد از این دوره بود که علاقهمند شدم به نوشتن. کتابخونهام پر شد از کتابهایی درباره داستاننویسی، سبکهای ادبی و ... همین بود که یادم افتاد انشا نوشتن در طول مدرسه از جذابترین کارهای زندگیم بوده. آدم گاهی کارهایی که از انجامش لذت میبره رو در روزمرگیهای زندگی فراموش میکنه. رفتم کلاس داستان نویسی شهریار مندنیپور. شروع کردم درباره نمایشنامهنویسی مطالعه کردن. زدم به دنیای تئاتر و رفتم بازیگری تئاتر رو تجربه کنم. همونجا بود که ترسم از در جمع بودن ریخت و اعتماد به نفسم بیشتر شد. وبلاگ نوشتم و یکسری از نوشتههام در روزنامهها و مجلات چاپ شد. متوجه شدم که نوشتن بخش مهمی از زندگیمه. در روزهای بد زندگی هم نوشتن را کنار نگذاشتم. حالا مدتیه با خودم خوشحال نیستم و این دقیقا برمیگرده به نوشتن. به اینکه ذهن شلوغ این روزها، لحظههای نوشتنم رو میدزده و حسرت در دلم میذاره. به خودم میگم صبر نکن که ذهنت خلوت بشه و بنویسی. باید بنویسی تا ذهنت خلوت بشه. هر وقت به تصویر آیندهام فکر میکنم، خودم رو میبینم که پیر شدم و تو یک اتاق پر از کتاب کماکان مشغول نوشتن هستم. امیر پیر شده سرش رو از لای کتابها بلند میکنه و زل میزنه به چشمهام و میگه برای چی معطلی پسر؟ بنویس! پینوشت: عکس از احمد احمدی دوست داشتنی که تصویری شبیه آیندهام رو ثبت کرده.
این شیوهی استفاده از اینستاگرام کمکم کرد که یکی از نارضایتیهای درونی خودم رو بفهمم و متوجه بشم اگر قراره با کارایی بیشتری کار کنم باید بتونم احساس رضایت بیشتری از خودم و شیوهی زندگیکردنم داشته باشم. اما داستان به اینجا ختم نشد و ادامه داشت.
این تلگرام لعنتی
در سال گذشته بارها و بارها این حرف رو از آدمهای مختلف در سمینارها و کارگاهها شنیدم که میگفتند کانال تلگرام باشه راحتترم. این حرف را وقتی میزدند که میگفتند چطور میتونیم با شما در ارتباط باشیم و من پاسخم معمولا معرفی سایت بود.
حدود یک ماه مانده به پایان سال از پیام طراوتی که در طول یکسال و نیم گذشته زحمت مدیریت کانال و سایت رو داشت گفتم نوشتههای ۹۵ رو در یک فایل جمع و جور کن که ویرایش دوم کتاب والایش رو منتشر کنیم. وقتی فایل نوشتهها را برام فرستاد و مطالعهشون کردم احساس کردم تعداد کمی از این نوشتهها میتونن وارد ویرایش دوم والایش بشن و این موضوع باعث شد با خودم دست بهیقه بشم. یک دعوای درونی شروع شد که یکسال چهکار کردی؟ این چه وضع کار کردن بوده؟ و مقداری فحش و فضاحت که بهتره مطرحشون نکنم.
بخشی از این فحشها هم به تلگرام بود و هنوز هم سر موضع خودم هستم. باید با واقعیت روبرو شد. بخش عمدهای از ما در حال زندگیکردن در تلگرام هستیم. از طریق تلگرام پول در میاریم، پول خرج میکنیم و میخواهیم یاد بگیریم و آدم بهتری بشیم. در مورد آیتم آخر نگاه من خیلی رادیکال و یکطرفه است. من فکر نمیکنم که تلگرام میتونه بهکسی که قصد داره به حداکثرهای خودش دست پیدا کنه کمک کنه. بهعنوان کسی که حدود یکسال و نیم در تلگرام محتوا منتشر کردم، اگر برگردم به روزهای ایجاد کانال، دوباره این کار را انجام نخواهم داد. کاری که از سر اجبار انجام بدی هرگز نتیجهای که باید رو نمیگیره. از طرفی دیگه من همیشه مبلغ این موضوع بودم که باید درست یادگرفت، باید منابع درست را انتخاب کرد و باید برای یادگیری درست برنامهریزی کرد و با انتشار محتوا در تلگرام برخلاف گفته خودم عمل میکردم.
معمولا زمانهایی که خیلی با خودم درگیر میشم دقیقا وقتهایی است که حرف و عملم باهم همخونی نداشته. حتی این موضوع گاهی پیش میاد که سر کلاسی یا سمیناری به کسی توصیهای میکنم و بعد متوجه میشم که خودم برخلاف این موضوع عمل کردم. در این شرایط اول احساس گناه میکنم که چرا با مخاطب و خودم صادق نبودم و دوم از خودم عصبانی هستم که تو که درس میدی چرا رفتار یا رویکرد درستی نداشتی.
این مسئله بعد دیگهای هم داره و اینکه حوصلهی ما برای مطالعه کم شده. یعنی فکر میکنم شبکههای اجتماعی و بهخصوص تلگرام میزان تحمل ما را کاهش داده. مثلا چشمهای ما قدرت تمرکز بر بیش از چند خط را ندارند. میپذیرم که این موارد ویژگیهای زندگی کردن در این دورهی زمانی است اما نمیتوانم بپذیرم که این ویژگیها چیزهای خوبی باشند. عقیده دارم که باهرچیزی نباید همراه شد و به هرچیزی نباید تن داد.
با تمام این حرفها من مخالف تلگرام نیستم. بهنظرم اگر از تلگرام بهعنوان یک رسانهی اطلاعرسانی استفاده بشه، این رسانه کارکرد درستی خواهد داشت. اما وقتی هدفش جذب مخاطب با روشهای گولزننده و همینطور انتشار مطالب که در لحظه هیجان مخاطب را بالا میبرد و یا حتی رویکردی بهاصطلاح آموزشی داشته باشه، ما از این ابزار بهاشتباه استفاده میکنیم. یکی از شرطهای اصلی یادگیری گفتگو است و چطور ممکن است در محیطی که من بهعنوان منتشر کننده محتوا وقتی قدرت گفتگو را از مخاطب گرفتهام و هرچیزی که فکر میکنم درست است را به خورد مخاطب میدهم، ادعای یاد دادن هم داشته باشم؟
بهنظرم بهتر است درباره تلگرتم با خودمان رو راست باشیم و از خودمان بپرسیم دقیقا دنبال چه چیزی هستم؟ میخواهم پیشرفت کنم؟ میخواهم زمانهای اضافهام را بگذرانم؟ یا میخواهم بر ترس از دست دادن اطلاعات غلبه کنم؟
این مورد آخر هم خودش داستانی است. خیلی از ما بصورت کلی چه در تلگرام و چه منابع دیگر، چیزهایی را دنبال میکنیم به هوای اینکه شاید چیزی بگویند که بهدرد بخورد و ممکن است من از دستش بدهم.
چرا این سایت را راهانداختم؟
سال ۸۷ وقتی این سایت را راهانداختم، دوست داشتم دربارهی چیزهایی که یادمیگیریم بنویسم و هرگز فکر نمیکردم که این سایت تبدیل به بخش مهمی از زندگیام شود. همهچیز قدم به قدم پیشرفت و از طریق این سایت دورههایم را برگزار کردم به رویدادهای مختلف دعوت شدم و شغل جدیدی برای خودم ساختم. در پایان امسال بهاین فکر میکردم که دقیقا دنبال چه چیزی هستم؟ بعد از ۷-۸ سال تدریس واقعا میخواهم چه اثری بگذارم؟ آیا قصد دارم فقط تدریس و کوچینگ را ادامه بدهم؟ ارزشهایم چیست و چه بوده؟
مجموعهی این پرسشها باعث شد متوجه بشم که مدتهاست در Thecoach انگیزهی بهاشتراکگذاری یادگیریها و حرف زدن و تعامل کردن گم شده و بخشی از این بهخاطر عدت کردن من به انجام کاری است که ۷-۸ سال پیش کاملا نو و تازه بود. عادت کردن به کار مورد علاقه خطر زیادی داره. بهاین دلیل که بعد از یک مدت قدرت نوآوری را از دست میدهی و همین موضوع باعث از بین رفتن علاقه به آن کار خواهد شد و همان کاری که دوستش داشتی حالا خستهات میکنه.
این مرور هم باعث شد به اینفکر کنم که باید شیوهی کارم را تغییر بدهم. بههمین دلیل از چند ماه قبل بیشتر روی پروژهی کولهپشتی که قرار است یک کسب و کار اجتماعی باشد متمرکز شدم. همینطور متوجه شدم چیزی که دوست دارم بیشتر اتفاق بیافتد و فکر میکنم برای مخاطب اینجا هم جذابتر باشد داستانگویی و روایتگری است. من هم مثل خیلیهای دیگه در هفته چیزهای زیادی میخونم که میتونه بهاشتراک گذاشته بشه. در جلسات و کارهایی که انجام میدهم تجربههایی بدست میارم که بهاشتراکگذاری اونها میتونه خوب باشه و همین شد که تصمیمگرفتم ظاهر سایت را از حالت یک سایت رسمی برگردانم به یک وبلاگ که انگیزه نوشتنم را هم بیشتر کند.
معلم نبودن
نکتهی دیگری که در سال ۹۵ با خودم قرار گذاشتم این بود که میزان معلمی کردن را در خودم کم کنم. معلمی کردن بهمعنی این نیست که سرکلاس نباشم. بلکه به اینمعنی است که قرار نیست بهسبک و سیاق سنتی همهی سالهایی که زندگی کردهایم من بهعنوان معلم چیزی را یادبگیرم و آن را درس بدهم. یاد دادن یک مفهموم با ایجاد بستر یادگیری اتفاق میافتد نه با ارائه محتوا. بههمین دلیل است که تعریف کردن داستانها و تجربههای شخصی فرصت گفتگو و همان بستر یادگیری را ایجاد میکند. یا مثلا طرح پرسش یا ایجاد شرایط تجربه میتواند به یادگیری کمک ویژهای کند. بنابراین یکی دیگر از چیزهایی که باعث شد به تغییرات خودم جدی فکر کنم این بود که درس ندهم. قانون صادر نکنم. چیزهای درست نگویم و متمرکز باشم روی ایجاد بسترهای یادگیری. تجربهام هم بهم نشان داده که وقتی فرصت گفتگو فراهم کنی، میزان یادگیری بالاتر است و همه خوشحالتر هم هستند. پروژهی کولهپشتی هم قرار است همین سمت و سو را داشته باشد.
خود مرورگری
همه این تصمیمها نتیجه مرور کردن خودم بود. در لیست کارهایم همیشه یک کار تکراری را بهصورت هفتگی تعریف کردهام با عنوان Reflection و از خودم میپرسم در هفته قبل چه کار کردهام و در هفته بعد چه کار میخواهم بکنم.
کولهی من برای سال ۹۶
نوشتن را در سایتم ادامه خواهم داد و تلاش میکنم با کیفیت بنویسم.
به ارزشها و احساسهایم بیشتر توجه میکنم و سعی میکنم برای کارهایی که خوشحالم نمیکند راهکار پیدا کنم.
اینستاگرام همان شبیه زندگینوشت خواهد ماند و از تلگرام بیشتر برای اطلاعرسانی انتشار نوشتهها استفاده میکنم.
کولهپشتی پروژهی جدی امسال است و این پروژه باید کمک کند که امید به آینده و ساختن آن در جامعه افزایش پیدا کند.
جلسات کوچینگ با مدیران کماکان ادامه خواهد داشت و تلاش خواهم کرد که با ایستادن پشت سر آنها اثرگذاریشان را در سازمانشان بالا ببرم.
باید خودم را آماده کنم که شاید سال آینده پدر بشم و این یعنی وارد شدن به مرحلهی تازهای از زندگی. مرحلهای که باید در خودت تغییرات اساسی ایجاد کنی.