کم پیش میاد تلویزیون ببینم. اما اونشب خسته بودم و کنترل را دردست گرفتم و بیهدف کانالها را بالا و پایین کردم. از چند روز قبل ماجرای کودک معلولی که توسط نیروهای کرد در کوههای سنجر پیدا شده بود، بدون نام و هویت و خانواده ذهنم را مشغول کرده بود. لبانش خشک شده بود و چشمانش از شدت هیجان آنقدر باز مانده بود که آفتاب کورش کرده بود. در همین بیهدف چرخیدن بین کانالها گزارشی را دیدم که میگفت این کودک در بیمارستان جان باخته. پدرش که پلیس بوده و ایزدی، فهمیده بود پسرش در بیمارستان است و آمده بود او را ببیند. اما دیر رسیده بود. کودکش دیگر نفس نمیکشید. همچنان که اشک میریخت میگفت برای حفظ جان باقی فرزندانش مجبور شده فرزند معلولش را رها کند. داشتم فکر میکردم جنگ چهها که با ما نمیکند. خوردمان میکند. پسرک که راحت شد اما پدر میماند و رنجی ابدی. گریههای پدر در سرم میپیچید. فقط توانستم اینها را بنویسم:
دیر رسیدی پدر. لبهایم که هیچ، چشمهایم هم از حرارت صحرا خشک شد. نابینا شدم. نه اینکه جایی را نبینم، تو را دیگر ندیدم. گرسنه بودم، غذا میخواستم. دستان تو و آغوش مادر را. بالشتی که هر شب سر رویش میگذاشتم را. اسباببازیهایم را. تو را میفهمم پدر. میفهمم که رها کردن فرزندت چه رنجی برایت داشته. این تقصیر تو نیست. جنگ، دنیای آدمها را دوباره تعریف میکند. من گرفتار سرنوشتی شدم که جنگ برایم نوشت. من هم مثل هزاران کودک این منطقهی نفرین شدهی جغرافیایی باید رویاهایم را رها میکردم و در صحرا میسوختم. این تقصیر تو نیست پدر. تقصیر اسلحههاست و تفکرات پشت آنها. شاید بهتر شد که مردم. میدانی، شاید من به اندازه تو بزرگ نبودم که بتوانم با رنج رها کردن فرزندم زندگی کنم. این منطقه که آرامش ندارد. شاید اگر روزی پدر میشدم، شهامت تو را نمیداشتم. تو انتخابی نداشتی. جنگ که به تو انتخابی نمیدهد، مجبورت میکند. مجبورت میکند که احساسهایت را قدم به قدم له کنی.
خودت را سرزنش نکن پدر. ما در خاکی زندگی میکنیم که برای شکوفایی رویا حاصلخیز نیست. اینجا کودکی معنا ندارد. اینجا کسی به دوباره کودک داشتن امیدوار نیست. اینجا زنان را میفروشند و در دامنشان به جای نقش گل نیلوفر، خون تجاوز رنگ میگیرد. پدر، روزهای تشنگی و گرسنگی صحرا روزهای سختی بود. اما ادامه روزهای بی رویا سختتر از مرگ در صحراست. تقصیر تو نیست. خاکمان اینگونه است. پینوشت: عکسها از BBC