ما نسلی هستیم که نامه نوشتن رو دیدیم. نسلی که مینشستیم ساعتها نامه مینوشتیم. گاهی برای عشق دوران جوانی و گاهی هم آرزو میکردیم کاش نامههایمان مخاطب داشت. نسلی هستیم که با نامههای نادر ابراهیمی، نامههای سهراب و فروغ و نامههای شاملو به آیدا بزرگ شدیم. نسلی که کلمه و شعر برایمان تقدسی داشت. دفتر خاطرات داشتیم و تمام رازهای دنیامان را مینوشتیم در برگههایش. نسلی که گل خشک میگذاشت لای برگههای دفتر و کتابش.
ما نسلی هستیم که رابینهود و اسکروچ را هزار بار میدیدیم و باز آرزو میکردیم که کاش مناسبتی باشد تا اینها را دوباره نشان دهد. ما نسلی هستیم که دیدنیها را دیدهایم و به شنیدن صدای جلال مقامی عادت کرده بودیم. ما نسل عکس برگردانها و کارت فوتبال و ماشین و هواپیما هستیم. نسل شهر موشها و گلنار و پاتال و آرزوهای کوچک و افسانهی درهی شاپرک و کلاه قرمزی. نسل خانه سبز و هامون و دکلمههای خسرو شکیبایی. نسل گل کوچیک و توپ دولایه.
ما نسلی هستیم که کنار خانهمان بمب افتاده. موشکها را در آسمان شهرمان دیدهایم. نسلی هستیم که خوب میفهمیم وقتی عنوان کوچهمان نام یک شهید است یعنی چه. نسلی هستیم که فهمیدهایم اسارت چیست و آن که اسیر دارد مثل دایی غفور فیلم بوی پیراهن یوسف ابراهیم حاتمیکیا چگونه در تنهاییاش فریاد میزند. ما نسلی هستیم که برای زنده ماندن مهاجرت کرده. مهاجرتمان اول در مرزهای خودمان بود و بعد کمکم دیدیم مرزها دارد ما را میفشارد و خواستیم که کوچ کنیم به سرزمینهای جدید. دور شدیم اما تکههای دلمان جا ماند در همان مرزهای وطنمان.
ما نسل کتابهای نقاشی و مدادرنگیهای نهایت 36 رنگ هستیم. نسل نوار کاست و سلکشن زدن و واکمن. ما نسلی هستیم که روزهای آخر گرامافون رو دیدیم. ما نسل پینک فلوید و متالیکا و جین و کفش داکتر مارتینز و کاترپیلار هستیم. نسلی که پوشیدن جین و زمزمه کردن آهنگ در مدرسه برایش جرم بود. نسلی هستیم که بدون موسیقی زندگی کردن را تجربه کرده و بعد دیده چطور عصار و شادمهر عقیلی و حسین زمان و خشایار اعتمادی اومدند و آهنگهای عاشقانه خوندند و ما رو دوباره عاشق کردند. ما اولین فریادها را در کنسرتها کشیدیم و دیدیم ماموران حراست چطور حواسشان هست کسی فراتر از مرز نرود. ما دیدیم چطور تلویزونهای لامپی خونه پدربزرگمون صفحهاش رنگی شد. چطور تو مینشستی و از راه دور با زدن یک دکمه کانال یک با کانال دو عوض میشد و از خودمون میپرسیدیم مگه میشه بیشتر از دوتا کانال داشت و متحیر میموندیم که این همه دکمه روی کنترلها برای چیست؟ ما نسلی هستیم که مهران کیت درست میکردیم، عشق رادیو بودیم و صبحهای جمعه. ما همان نسلی هستیم که به خاتمی رای دادیم و برای کوی دانشگاه رنج کشیدیم. ما موتورسوارها و باتومها را دیدیم.
حالا ما نسلی هستیم که کلی خاطره ساختهایم و اسم همهشان را گذاشتهایم نوستالژی. کامپیوتر و اینترنت که آمد نفهمیدیم چطور از لای کتابهای رنگ و رو رفتهمان افتادیم وسط دنیای جدید. نفهمیدیم چطور سیدیها جای نوار کاستها را گرفت. نفهمیدیم چطور نامههای عاشقانهمان لابهلای ایمیلها گم شد. نفهمیدیم که چطور تلفن از یک وسیله عمومی تبدیل شد به یک وسیله شخصی. متوجه نشدیم سخت قرار گذاشتنها و دلهرههای آمدن چطور سریع و مطمئن شد.
ما اسم همهی اینها را میگذاریم نوستالژی چون همه امیدمان به آینده را از لابهلای این خاطرههای شیرین پیدا میکنیم با اینکه پر از تناقض هستیم و صدای آژیر حمله هوایی از ذهنمان پاک نمیشود. همین خاطرهها میشود نقل شبنشینیهایمان. ما وقتی بیلبوردهای شهر موشهای دو را در شهرمان میبینیم خاطرههای خوب گذشتهمان را دوباره پیدا میکنیم و میخواهیم دوباره با هم برویم به سینما، چیپس استقلال بخریم با نوشابه، فارغ از اینکه در مملکت استیضاح میکنند یا تحریم شدهایم یا نگران قسط و اجاره و بدهی باشیم، سرخوشی کودکیمان را دوباره زنده کنیم و ساعتی آزاد باشیم. ما فقط میخواهیم کمی نفس بکشیم و لبخند بزنیم. نمیخواهیم خاطرات ستارهدار شدن، قتلهای زنجیرهای و بگیر و ببندها را دوباره زنده کنیم. میخواهیم یادمان باشد که اگر امروز میخندیم برای این خنده، کوچه کوچه شهید دادهایم.
ما همان نسلی هستیم که شبها با کتاب و واکمن و رادیو میرفتیم در رختخواب و امروز موبایل و تبلتمان را بغل میکنیم. ما گاهی آرزو میکنیم کاش ساعت 12 شب شبکهی یک سرود ملی را پخش میکرد و تلویزیون برفکی میشد و دنیا بدون غصه، تا ما بتوانیم با خیال راحت بخوابیم. دنیا سادهتر میبود اگر سرود ملی ساعت 12 شب...