راستش این روزها کمی خستهام. دلم میخواهد دکمه توقف کارها را بزنم و کمی دور بشوم از فضای سریع و تند و تیز کسب و کار. احساس میکنم لازم دارم به یک سفر بروم، به سفری درون خود. دلم میخواهد با آدمهایی از جنسی متفاوت برخورد کنم. احساس میکنم این روزها بیشتر از هر وقت دیگری به یک استاد و مربی نیاز دارم تا من را به درون خودم ببرد و ناشناختههایم را نشانم دهد. بیشتر از خودم به خودم بگوید و بیشتر آنچه که در پس پردههای این دنیا هست را نشانم دهد. دلم میخواهد من را بنشاند در بلندای زندگی و کمکم کند نظارهگر باشم بر اتفاقات اطرافم.
فکر میکنم گاهی باید از نقش فعال خود بیرون بیاییم و نظارهگر باشیم. باید ببینیم، تعمق کنیم، کشف کنیم و بعد که آمادهی پریدن شدیم دوباره اوج بگیریم. همیشه نمیتوان پرواز کرد. همیشه نمیتوان در ارتفاع بود. گاهی باید فرود آمد، نشست و به بالها آرامش داد.
تجربه به من ثابت کرده، لحظاتی که احساس فرسودگی میکنی، اوقاتی است که قرار است یک چرخش، یک تغییر و یک شکوفایی دوباره شکل بگیرد. از این لحظات خستگی گریزی نیست. این نقطههای فرود هم بخشی از زندگی است و اگر در زندگی فرودها نباشند، اوجها معنا پیدا نمیکنند. زندگی همین بالا و پایینهاست و با همین شرایط است که زندگی زیبا میشود. باور کنید! شعار نمیدهم. من بارها این بالا و پایینها را تجربه کردهام اما هربار که از یک فرود به اوج رفتهام، بالاتر از قبل صعود کردهام.
باید ایستاد و نظاره کرد. باید گذاشت زمان بگذرد. هرچیزی در زندگی زمان خودش را دارد. وقتش که فرا برسد دنیا تو را برای مرحلهی جدید زندگی فرامیخواند، صدایت میزند و آن وقت است که باید بالها را گشود و به دل آسمان زد...