در بلوار کشاورز از ساختمان رنگ و رو رفتهی قوهی قضاییه در تقاطع خیابان حجاب بیرون میزنم. برای یک جلسهی کاری آنجا بودهام و ذهنم درگیر قدمهای بعدی است. بچه که بودم این ساختمان بلند همیشه توجهم را جلب میکرد. بعضی از ساختمانها هستند که کنجکاویام را برمیانگیزند. از کودکی اینگونه بودهام. وقتی داشتم وارد آن ساختمان میشدم احساس کردم کنجکاوی سی و چندسالهام حالا دارد پاسخ داده میشود. با خودم فکر میکنم آدمی چه رفتارهای عجیبی دارد. چرا دیدن داخل یک ساختمان برایم اینقدر جذاب بوده است؟ چرا سیسال صبر کردم برای دیدن این ساختمان؟ مثلا هیچوقت نمیتوانستم بروم داخل آن را ببینم؟ واقعیت این است که نمیشد بروم و به نگهبانش بگویم که من فقط از سر کنجکاوی دوست دارم وارد این ساختمان شوم. کار نگهبانها این است که جلوی کنجکاویها را بگیرند. بنابراین انگار من باید تمام این سالها را صبر میکردم که بالاخره به بهانهای وارد این ساختمان رنگ و رو رفته بشوم.
جلسه که تمام میشود راهم را میگیرم از پیادهروی کنار بلوار به سمت میدان ولیعصر حرکت میکنم. هوا دم دارد و غبار آسمان شهر را گرفته است. دوباره بحث گرد و غبار در کشور داغ شده است و در شهرهای مختلف وضعیت آب و هوا از شرایط سالم خارج شده است. ما هم که نمیتوانیم جلوی نفسکشیدنمان را بگیریم پس مثل قبل نفس میکشیم و هوای داغ هنوز تابستانه نشده را به درون ریهها میفرستیم. یادم میافتد که همین چند روز پیش از شدت نفستنگی خودم را رساندم بیمارستان. مال هوا بوده یا چیز دیگر نمیدانم. بعضی از موقعیتهای زندگی هست که تو نه در شکلگیریشان اختیار و انتخاب داری و نه در رفع و رجوعشان. فقط باید صبر کنی که بگذرد. برای هوای غبارآلود و ناسالم تهران هم کاری نمیتوانم انجام دهم و باید صبر کنم تا بگذرد همانطور که نفستنگی هم گذشت.
به میدان ولیعصر میرسم و خیابان در ضلع شمالی میدان را طی میکنم تا به تاکسیهای ونک برسم. یک ون نیروی انتظامی (شما بخوانید گشت ارشاد) آرام در حال حرکت است. به آن دست خیابان میرسم. ون حالا پیچیده است روبروی یک تاکسی که مسافرهایش را تکمیل کرده و دارد از کنار خیابان جدا میشود. مینشینم در تاکسی بعدی و در را میبندم. ون پیچیده است جلوی تاکسی. یک درجهدار و یک خانم از ون پیاده میشوند. درجهدار با راننده شروع میکند به مشاجره. صدایشان را نمیشنوم. خانمی که از ون پیاده شده بود میرود سروقت دختری که داخل تاکسی نشسته است و او را پیاده میکند. دختر هم به آرامی و با لبخندی به زعم من کمی تمسخر آمیز پیاده میشود و میرود در ون مینشیند. درجهدار کماکان دارد با راننده بحث میکند و مدارکش را میخواهد. انگار که راننده برای سوار کردن یک مسافر به تعبیر آنان بدحجاب باید جواب پس بدهد.
در جلسه قوهی قضاییه که بودم داشتم میگفتم کاری که شما میخواهید انجام بدهید سخت است. اما باید راههایی را برای پشتسر گذاشتن سختیهای پیدا کنیم. شما در کوتاه مدت به نتیجه نخواهید رسید. داشتم میگفتم که قوهی قضاییه نیاز دارد تا هم شخصیت مقتدر خود را در جامعه حفظ کند برای آنان که از قانون تخطی میکنند و هم چهرهای مهربان و پذیرا از خود نشان دهد برای آنانی که خواهان هستند و مورد ظلم واقع شدهاند. همهی اینها را میگفتم و در دلم میگفتم این کار سخت است اما شاید شانسی برای ایجاد یک تغییر کوچک وجود داشته باشد.
تاکسی پر شده بود و حالا داشت حرکت میکرد به سمت میدان ونک. ون هنوز ایستاده بود و درجهدار با راننده مشاجره میکرد. دختر به داخل ون نشسته بود و احتمالا خونسرد میرفت که تعهدش را بدهد، با خانوادهاش تماس بگیرد که لباسی دیگر برایش بیاورند و بعد برگردد سر خانه و زندگیاش. حتی شاید روزهای عادی زندگی دختر با این اتفاق دستخوش تغییر شود و حالا او سوژهای تازه داشته باشد که میتواند با هیجان تا چند روز برای دوستان و آشنایان تعریف کند. روزهای اول گشت ارشاد را یادم هست که رعب و وحشتی ایجاد کرده بود. حالا اما انگار همهچیز عادی است. خانمها با روال کار انگار آشنا شدهاند و نگرانی چندانی ندارند. مثل همیشه لباس میپوشند، مثل همیشه دستگیر میشوند و مثل همیشه آزاد.
تاکسی که سوار آن بودم از کنار ون رد شد و من کنجکاویهایم زنده شد. دوست داشتم از درجهدار و آن خانم مامور بپرسم که بعد از مدتها دستگیری فکر میکنید چند نفر حالا با استانداردهای شما لباس میپوشند؟ آنقدر کنجکاو بودم که دوست داشتم به پس ذهن آنها برسم و فکرشان را مثل یک فیلم ببینم. اما این مسئله امکانپذیر نبود. هر کسی با هر طرز فکری از آنچه در پس ذهنش است نگهبانی میکند. من هم نمیتوانستم مثل یک پسر کوچک کنجکاو ذهن آنها را برای خودم عریان کنم. دوباره یاد ساختمان قدیمی و کنجکاوی کهنهام افتادم. راستش کنجکاویام درباره ساختمان قدیمی ارزش صبر سیساله نداشت. داخل ساختمان هیچ چیز جذابی نبود جز آویزهای شیشهای خاک گرفتهای که انگار سالها به آنها رسیدگی نشده بود. ساختمانی که مثل یک مغز خاک گرفته هویت سنتی خودش را هر روز تکرار میکرد بیآنکه پذیرای تحولی تازه شده باشد.
با همهی این احوال اخبار میگوید آسمان غبارآلود تهران تا چند روز آینده به حالت عادی باز میگردد. آن ساختمان مثل قبل همانجا خواهد بود. زنان و دختران این شهر همانطور که دوست دارند لباس میپوشند، ونهای سبز مطابق روال آنها را دستگیر میکنند و من هم کنجکاویهای بیهودهام را همراهم دارم.