کیس کوچینگی دارم که قرار هست با هم برای تبدیل شدن به یک مدیر حرفهای کار کنیم. در اولین جلسه وقتی از او خواستم که تواناییهایش را بگوید و توضیح دهد که در چه زمانهایی و چرا موفقیتهایش را بهدست آورده با شرمندگی و افتادهحالی صحبت کرد و همان جمله تکراری همیشگی را گفت که دیگران باید از من تعریف کنند و گفتگو را به سمتی دیگری هدایت کرد. احساس کردم وقتی قرار است از تواناییهایش صحبت کند راحت نیست. اما زمان صحبت از ضعفها و خلاءها شرایط متفاوت شد.
ما همواره از کودکی آموختهایم که افتاده حال باشیم و افتادهحالی را با درست ابراز نکردن خود اشتباه گرفتهایم. حتی فراتر از آن وقتی میخواهیم در مورد تواناییهایمان صحبت کنیم و آنها را بشماریم احساس گناه میکنیم. یک دلیل این احساس گناه این است که میترسیم مورد قضاوت دیگران قرار بگیریم و به داشتن اعتماد بهنفس کاذب متهم شویم اما فرای این احساس و شاید در ناخودآگاه ما این خود ما هستیم که از توانمند بودن خود میترسیم. همواره موقعیتهای مطلوبی را در زندگی متصور میشویم و افراد موفقی را میبینیم که آنها را تحسین میکنیم و تصور میکنیم که این افراد قدرتهای ماورایی دارند. وقتی نگاه را از آنها برمیداریم و به خودمان و داشتههایمان توجه میکنیم میگوییم که"من که توانمند نیستم. من که مثل آنها نیستم" در صورتیکه توانمندیهای زیادی داریم که بهسادگی نمیبینیمشان چراکه خودمان را لایق داشتن بزرگترین قدرتها نمیدانیم.
یکی از عوامل پایداری در پیشرفت ایناست که تواناییهایمان را بتوانیم بشماریم. بهشکل مشخص ما برای چیزی میتوانیم مدعی باشیم که چندین تجربه موفق در آن موضوع داشته باشیم. بنابراین زمانی ممکن است متهم شویم که حرف از قابلیتهای خود بزنیم بدون آنکه آنها را آزموده باشیم و بدون آنکه نتایج استفاده از توانمندیهایمان مشخص باشد. اما اگر کاری هست که به تکرار انجام میدهیمش و همواره ارزش و کیفیت بالایی در آن خلق میکنیم، آن کار جزو توانمندیهایمان است و باید بهدرستی آن را ابراز کنیم.